#قسمت_ششم
#روشنا
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم
سلام خروس بی محل 🐔
وای خواب بودی 🤦🏻♀
آره برای چی زنگ زدی ؟!
روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟
نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم
هشت 🕖 صبح خوابم برده بود
درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخصیش را انجام بدهم .
استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود
آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده
بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم
سعی می کنم بیام ...
البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم
دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود
مامان در حالی که پشت خط داد می زد
کجایی پس را نیامدی
بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمیش آنژیو بشود
دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم !
تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم
از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد
در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند
سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید
راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند
لیلی که مرا دید با تمسخر
ساعت خواب خانم 😴🥱
زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶🏻♀
با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم
مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫
تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش
تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم
که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم
نویسنده :تمنا🎀🎀🎈🎈🎈