\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم
#زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه نفس عمیق کشیدم. سرم رو گرفتم بالا. خدایا، خودت کمکم کن... الان باید چیکار کنم؟
قبل از اینکه زینب وارد خونه بشه، سریع برگشتم تو آشپزخونه و شروع کردم به رنده کردن پیاز. نگاه کردم به پیازها، دیدم قرمز شدن. تازه فهمیدم که از شدت عصبانیت دستم رو فشار دادم و پوست دستم هم رنده شده و این رنگ قرمز خونه، پیازهای رنده شده رو ریختم تو سطل آشغال و ظرف و رنده رو شستم. یه دستمال کاغذی گذاشتم روی دستم، خشک شد، چسب زدم روش و تازه متوجه سوزش دستم شدم.
زینب بیسر و صدا از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش.
اصلاً نمیتونم صبر کنم. این قضیه باید همین امشب روشن بشه. اما اینجا نمیتونم، چون زینب میدونه که به خاطر باباش باید محیط خونه آروم باشه و برای اینکه جواب من رو نده عمدا سر و صدا میکنه که من کوتاه بیام. الان میبرمش خونه مامانم. اومدم جلوی ناصر ایستادم.
"من برم خونه مامانم یه سری بزنم و بیام."
ناصر چشمش به تلویزیون بود، سرش رو تکون داد.
"برو، ولی زود برگرد."
اومدم اتاق زینب، آروم صدا زدم:
"زینب جان، میای با هم بریم خونه مامانجون؟"
با خوشحالی جواب داد:
"آج جون، بله که میام!"
روسری و چادرم رو سرم کردم و از خونه زدیم بیرون. تا برسیم در خونه ی مامانم، تو ذهنم هی بریدم و دوختم که چطور به نرگس بگم که ترانه چی ازت گرفت. وقتی رسیدیم در خونه، زنگ زدم و صدای مامانم از پشت آیفون اومد:
"کیه"
"باز کن مامان، ماییم."
در باز شد و وارد شدیم. بعد از سلام و علیک، اومدیم تو خونه. مامانم یه نگاهی به من انداخت و پرسید:
"چی شده نرگس؟ چرا انقدر رنگت پریده؟"
چشمهام رو بستم و مکث کوتاهی کردم گفتم:
"امروز ترانه، دختر سیروس، اومده بود در خونه ما."
مامانم اخم غلیظی کرد
"عه! اون در خونه شما چی میخواسته؟"
نگاهم رو دادم به زینب
"از این بپرس."
زینب که باورش نمیشد که من این موضوع رو بگم ساکت زل زد توی چشمای من.
مامانم بهش گفت:
"زینب جان، مادر، با اینها نگرد. اینا آدمای خوبی نیستن."
زینب صورتش رو در هم کشید
"مامان، من مشقهام مونده، بریم خونه، میخوام بنویسم."
اخلاقش رو خوب میشناسم. اینطور وقتها در رو باز میکنه و میره بیرون. منم بلند شدم، نشستم جلوی در و تکیه دادم به در که نره بیرون...
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\