\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم
#زهرا_حبیباله(لواسانی)
قرصش رو با یه لیوان آب گرفتم سمتش.
"بیا، اول اینو بخور."
قرص رو از دستم گرفت و خورد. بهش گفتم:
"پاشو بیا صبحونهتو بخور."
از تخت اومد پایین، رفت سرویس، دست و صورتش رو شست و اومد سر میز نشست. رو کرد به من و گفت:
"نرگس..."
در حالی که داشتم چای میریختم توی لیوان، جواب دادم:
"جانم؟"
با لحنی آروم و پرحسرت گفت:
"خیلی دلم هوای یه زیارت دو نفره حضرت عبدالعظیم رو کرده. من و خودت. میای بریم؟"
تو دلم گفتم: اگه بگم نه، ناراحت میشه، به هم میریزه. اگه بگم آره، چهجوری با این اوضاع و احوال؟
چای رو ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم روبهروش:
"امروز سهشنبهست، پنجشنبه بریم؟"
سرش رو تکون داد و گفت:
"امروز دلم میخواست بریم، ولی حالا که میگی پنجشنبه باشه ، هر چی تو بگی
لبخند زدم
"خب، به خاطر ثوابش میگم. چون شب جمعه، زیارت کردن امامزادهها ثواب بیشتری داره."
لبخند کمرنگی زد و گفت:
"باشه، گفتم که پنجشنبه بریم."
ناصر صبحونهشو خورد، بعد رفت توی هال، تلویزیون رو روشن کرد، زد شبکه نمایش و مشغول فیلم دیدن شد. منم توی آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که گوشیم زنگ خورد
گوشی رو از تو کیفم در آوردم دکمه تماس رو زدم
سلام مامان
سلام عزیزم خوبی مادر
آهی کشیدم
خدا رو شکر
چیزی شده نرگس
آره حالا ببینمتون بهتون میگم
اتفاقا منم باهات کار داشتم اگر میتونی الان بیا خونه ما بهت بگم
باشه ناهارم رو بزارم میام...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\