پارت 229 فکر کرده بود کم می آورد؟ فلاسک را جلوی پژمان گذاشت. رفت و با فنجان و ظرف قند آمد. کم کم داشت به آشپزخانه ی خانه اش احاطه پیدا می کرد. پژمان پیراهن جذبی به تن داشت. مشغول تا زدن آستین لباسش شد. جوری که ایسودا که بالای سرش ایستاده بود دلش ضعف رفت. ولی جلوی خودش را گرفت. کنارش نشست. فیلم از کاباره به اتاق خواب کشیده شد. صدای خرت خرت می آمد. کمی خجالت زده شد. _اون کنترل رو بده من. پژمان با بدجنسی گفت:چرا؟ _میگم بده. _من که دارم از فیلم انتخابیت لذت می برم. داشت اذیتش می کرد. ولی کورخوانده بود اگر فکر می کرد کم می آورد. _باشه اشکال نداره. فیلم خیلی زود از اتاق خواب گذشت. صحنه با آهنگ فارسی شادی ادامه دار شد. برگشت. به پژمان نگاه کرد و برایش شکلکی در آورد. پژمان این بار واقعا نتوانست خوددار باشد. زیر خنده زد. با صدای بلند و ترمز بریده. ایسودا متعجب نگاهش کرد. چه شد یهو؟ خنده ی پژمان که تمام شد به سمتش برگشت. _اینقد لوده نباش دختر. منظورش از لوده دقیقا چه بود؟ طلبکار به سمتش برگشت و گفت:لوده یعنی چی؟ همان بهتر که نمی دانست. وگرنه خرش را می گرفت و رها نمی کرد. از فلاسک برای خودش چای ریخت. _بریزم برات؟ _خودم می تونم. فلاسک را برداشت و چای ریخت. پژمان با عشق نگاهش کرد. هیچ وقت در انتخابش اشتباه نکرده بود. با اینکه ایسودا واقعا اذیتش می کرد. ولی راضی بود. این دختر خاله ساده و زیبا فقط و فقط مال خودش بود. هرگز نمی گذاشت مال هیچ کس دیگر شود. فنجان چایش را برداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 230 جرعه ای نوشید. خوش طعم بود. انتظار نداشت آشپزی یا چیزهایی شبیه این بلد باشد. ولی ظاهرا اشتباه کرده بود. خیلی بیشتر از این ها می دانست. حداقل اینکه این دو باری که برایش غذا درست طعمش عالی بود. _مزه اش بد نیست. ایسودا نیشخندی زد و گفت:فکر کنم خیلی بهتر از درست کردن تو باشه. جان به جانش کنند حاضر جواب بود. اگر جواب نمی داد انگار او را می کشتند. _خوبه، پس دیگه وقت ازدواجه. لحنش شوخی بود. ولی ایسودا به وضوح جا خورد. پژمان خیلی خونسرد باقی مانده ی چایش را خورد. حقش بود. تا این همه حاضر جواب نباشد. _نظرت چیه؟ ایسودا برای اینکه لجش را در آورد گفت:منفی! پژمان با صدا خندید. _مثبت میشه به زودی. ایسودا پوزخند زد. _شتر در خواب بیند پنبه دانه. از ضرب المثل ایسودا اصلا خوشش نیامد. یک جور توهین بود. فنجان خالی درون دستش را روی میز گذاشت. از جایش بلند شد. به سمت آشپزخانه رفت. زیر لبوها را خاموش کرد. به سمت اتاق خوابش حرکت کرد. ولی همان دم گفت:رفتی درو پشت سرت ببند. ایسودا از رفتار پژمان جا خورد. مگر چه گفت؟ از جایش بلند شد. هاج و واج رفتنش را دید. صدای کوبیدن در اتاق تنش را لرزاند. انگار یخ کند. قلبش خوابید. هیچ ضربانی را حس نمی کرد. جرات رفتن نداشت. نمی توانست هم بماند. صدای تیراژ پایانی فیلم می آمد. شل و ول به سمت در حیاط راه افتاد. بی جان بود. این رفتار تعجب برانگیز بود. تازه جنبه اش بالاتر از این حرف ها بود. چیزی نگفت که به او بر بخورد. یک ضرب المثل که این حرف ها را نداشت. خب مگر چه گفت؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆