#رمان_فراری
پارت 279
گرم بود نمی فهمید.
اصلا شاید مرده.
این هم برزخ جاودان است.
پژمان کمک کرد تا سرپا شود.
هنوز نم بوسه شان روی لبش مانده بود.
-می رسونمت خونه.
-برق که اومد خودم میرم.
-شاید نیاد.
-میاد.
نمی خواست لج کند.
دستش آیسودا را کشید.
با پایش راه باز کرد و او را روی مبل نشاند.
به محض اینکه می خواست کمی فاصله بگیرد آیسودا بازویش را گرفت.
-کجا؟
-کنارتم.
-پس بیا.
تازه باد به غبغب می انداخت که از تاریکی نمی ترسد.
روی دسته ی مبل نشست.
-حرف بزن.
-چی بگم؟
-هرچی، هر چیزی که آرومت کنه.
می خواست فکرش را از تاریکی و بوسه ای که گذشت بیرون بکشد.
مطمئن بود الان خجالت زده است.
-می خوام باز درس بخونم.
-خوبه!
-تو رشته خودم.
-فکر خوبیه.
-می خوام یه کارم پیدا کنم.
اخمی روی پیشانی پژمان نشست.
-فکر می کنی لازم داری؟
-ندارم؟ یکم استقلال مالی برام خوبه.
-می دونی که احتیاج نداری.
نوعی تحکیم و اشاره به خودش بود.
آیسودا با سرسختی گفت: چرا احتیاج دارم.
-اشتباه می کنی.
-غیر مستقیم به خودت اشاره نکن.
پژمان لبخند زد.
همیشه دختر باهوشی بود.
-من هستم.
-می دونم، 8 ساله هستی.
-بد بوده؟
-نبوده؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 280
پژمان با سرسختی گفت: به نظرم که نبوده.
-چون از زاویه ی دید خودت دیدی.
شاید اگر پژمانی نبود کارش با پولاد به اینجا نمی کشید.
اصلا شاید پولاد این همه بد نمی شد.
هیچ وقت هیچ زنی را به او ترجیح نمی داد.
دلش را نمی شکست.
شاید یک جورهایی حتی پولاد هم حق داشت.
نمی فهمید.
زندگیش دستخوش خیلی تغییرات شد.
تغییراتی که اگر به انتخاب خودش بود هرگز اتفاق نمی افتاد.
اصلا چرا باید اتفاق می افتادند؟
-من کاری به ضررت نمی کنم.
-شایدم کردی و خودت نمی دونی.
-مثلا؟
حرفی نزد.
باز هم خدا را شکر که برق نبود.
وگرنه چشمانش لویش می داد.
-شده چیزی رو تو زندگیت بخوای و نتونی به دستش بیاری؟
-نه!
پوزخند زد.
-ولی برای من شده، بارها و بارها...
-از حالا به بعد دیگه برات پیش نمیاد.
-سوپر منِ منی؟
-خیلی وقته، منتظرم تو ببینی.
دید.
همین امشب که بوسیده شد دید.
دوباره یاد بوسه درون سرش جان گرفت.
دوباره شرم عین دانه های انار روی گونه اش نشست.
با غرغر گفت: چرا برقا نمیان.
باید جوری افکارش را منحرف می کرد.
-حتما مشکلی پیش اومده.
پژمان دستش را گرفت.
-خیلی سردی.
-نه!
برعکس داغ بود.
البته به غیر از دستانش که بیشتر وقت ها سرد بود.
دستش را از دست پژمان گرفت.
از جایش بلند شد.
-انگار نمی خواد برق بیاد، من میرم خونه.
-می رسونمت.
مخالفتی نکرد.
چون واقعا می ترسید که تنهایی بخواهد برگردد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال
#دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا
#صدکانال👆