پارت 295 این بار پژمان بد مجازاتشان می کرد. مسیر طولانی نبود. ولی آنقدرها هم نزدیک نبود. تازه قسمت خاکیش هم بماند. با این حال از مسیرهایی رفت که نزدیکتر است. باید هر طور شده می رسیدند. فقط خدا کند آتش نشانی زود برسد. این عمارت یادگار پدر و مادرش بود. بلاخره بعد از یک ساعت رانندگی رسیدند. شعله های آتش و دود از همه دم در هم مشخص بود. ولی خوبیش این بود که ماشین آتش نشانی زود رسیده بود. از ماشین پایین پرید. در باز بود. ا دو خودش را به عمارت رساند. ولی نزدیک نشد. آنطور که مشخص بود نیمی از عمارت در آتش بودی. نیمی که به انبار و آشپزخانه و گوشه ای از سالن پذیرای بود. خدا کند آتش به بقیه سرایت نکند. ماموران آتش نشانی تند در حال خاموش کردن بود. خاله بلقیس که ترسیده یه گوشه کز کرده بود با دیدن پژمان به سمت دوید. -اومدی آقا؟ پژمان فورا پرسید: چی شد؟ -نمی دونم آقا، ما تو آشپزخونه بودیم برقا چند دقیقه رفت، همین که وصل شد صدا یه جرقه اومد اما نفهمیدیم از کجاس، گفتیم حتما خرافاتی شدیم، مشغول کار شدیم، نگو همین چرقه داره میشه آتیش و می افته به جون خونه. دستش مشت شد. باز هم یک بی تدبیری دیگر. این عمارت ارثیه ی پدرش بود. بی نهایت دوستش داشت. تمام خاطرات خوبش در این عمارت بود. بعد از حدود یک ساعت و نیم تلاش ماموران آتش نشانی شعله ها خاموش شد. ماموران برای چکاب دوباره داخل عمارت شدند. باز هم روی جاهایی که فکر می کردند شاید دوباره شعله بکشد آب ریختند. کار که تمام شد پژمان قدرشناسانه تشکر کرد. با رفتن مامورین، پژمان وارد عمارت شد. آشپزخانه نابود شده بود. همینطور انبار و تمام خرده ریزهایی که درونش بود. نیمی از سالن بر باد رفته بود. راه پله هم همینطور. دوباره باید بازسازی می شد. دستی به پیشانیش کشید. باید کارگرها را چند روزی مرخص می کرد. دنبال چندتا بنای خوب می گشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 296 اینجا باید عین روز اولش می شد. کمی با فاصله از سوختگی ایستاد. دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد. چیزی که می دید عین خراب شدن یک رویا بود. از کابوس زشت تر! دو تا چین بزرگ روی پیشانیش افتاد. منظره ی به شدت دلگیری بود. آفتاب طلوع کرده بود. همه جا آب و گرده های سیاه به راه بود. غم بزرگی روی دلش نشست. حتی طلوع آفتاب روی عمارت هم چیزی را قشنگ نمی کرد. دل کند و بیرون آمد. دلش می خواست تک تک کارگرهای خانه اش را مجازات کند. اما حادثه که خبر نمی دهد. بندگان خدا چه تقصیری داشتند؟ باز هم خدا را شکر که زود از عمارت بیرون آمدند و اتفاقی برایشان نیفتاد. جان یک انسان باارزش تر یک ساختمان است. مشاورش که تمام مدت همراهیش کرده بود را به همراه نادر صدا زد. روبرویش که ایستادند گفت: ببینین چی میگم، این عمارت باید دوباره عین روز اولش بشه، با همون نوع کچ بری ها و موادی که استفاده شده، مجبورم برگردم شهر، پس دنبال استادکار خوب بگردین، باید همه چیز رو عین روز اولش در بیارن، خودمم سعی می کنم عصرا سر بزنم. هر دو چشم گفتند. -بین خودتون تقسیم کار کنین. برگشت. دوباره به عمارت نگاه کرد. دلش عین عصر یک جمعه ی پاییزی بود. نگاهش را گرفت. -نادر بالا سر کارگرا باش. -چشم آقا. -کم کاری نبینم. -چشم آقا. با قدم های درشت به سمت ماشینش قدم برداشت. تمام جانش داشت می سوخت. سوییچ را که از نادر از قبل گرفته بود از جیبش در آورد. سوار ماشین شد و بدون معطلی حرکت کرد. تمام شب را نخوابیده بود. فقط ایستاده بود و به شعله ها که چطور در حال بلعیدن عمارت دوست داشتنی اش بودند نگاه می کرد. اصلا درون آینه نگاه نکرد که خودش را ببیند. مطمئنا چشمانش کاسه ی خون بود. کمبود خواب از او یک جانی می ساخت. باید به محض اینکه به خانه می رسید می خوابید. مسیر را با سرعت طی کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆