#رمان_فراری
پارت 301
دستانش را کنار برد.
آیسودا فاصله اش را با پژمان حفظ کرد.
ولی از تخت پایین نیامد.
-حالا بخواب.
پژمان با اینکه به حرفی اعتمادی نداشت.
ولی خوابید.
همین که بوی عطر آیسودا زیر بینی اش بود.
می توانست خیلی راحت بخوابد.
همین هم شد.
آیسودا نرفت.
فقط کنارش با فاصله دراز کشید و نگاهش کرد.
پژمان با آسودگی خوابید.
آیسودا خیالش که راحت شد خوابش برده از جایش بلند شد.
رفت و میز صبحانه را جمع کرد.
این مرد خسته تر از آن بود که در فکر صبحانه باشد.
بیشتر از خوردن، به خوابیدن نیاز داشت.
همه چیز را به یخچال برگرداند.
باید برمی گشت به خانه!
رفت چادرش را بردارد که چیزی زیر صندلی گهواره ای توجه اش را جلب کرد.
به سمتش رفت.
یک پاکت نامه بود که سرش پاره شده.
پاکت را برداشت.
کاغذ درونش را بیرون کشید.
تای کاغذ را باز کرد و نگاه کرد.
از دیدن اسامی دوستان دوران دانشگاهش جا خورد.
اول از همه هم اسم پولاد و نواب نوشته شده بود.
رنگش پرید.
این اسامی چطور به دست پژمان رسیده؟
خدای من اگر سراغ پولاد می رفت کارش تمام بود.
امکان نداشت بگذارد این اسامی را ببیند.
نامه و پاکت را برداشت.
از خانه ی پژمان به سرعت بیرون زد.
با عجله وارد خانه ی حاج رضا شد.
قلبش به شدت تند می زد.
از درون کیفش کاغذ و خودکار برداشت.
اسامی نوشته شده را پاکنویس کرد.
ولی فقط دوستان دخترش را نوشت.
نام پولاد و نواب را خط زد.
نواب مشکلی نبود.
ولی ممکن بود سراغش برود.
و از آنجایی که هنوز با پولاد رفیق بود.
اگر در مورد روابط گذشته ی پولاد و آیسودا می گفت....!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 302
خدا را شکر که نامه را دید.
کارش که تمام شد فورا بلند شد.
باید نامه را برمی گرداند.
همین کار را هم کرد.
چادرش را به سر کشید و به خانه ی پژمان برگشت.
هنوز بیدار نشده بود.
پاکت را همان جایی که افتاده بود انداخت.
نفس راحتی کشید.
به اتاق پژمان رفت.
سرکی کشید.
دمر افتاده بود.
خوابِ خواب بود.
باید بعدا می پرسید چرا تمام شب را نخوابیده.
تازه بوی دود و سوختگی هم می داد.
هنوز قلبش بخاطر نامه هیجان داشت.
به خانه برگشت.
خاله سلیم منتظرش بود.
خصوصا که قول داده بود ناهار امروز را درست کند.
داخل خانه شد.
-خاله سلیم؟
صدای نشنید.
به اتاق ها سرک کشید.
نبودش.
حتما خانه ی یکی از همسایه ها رفته بود.
فورا دست به کار شد تا قیمه بادنجان درست کند.
بادنجان ها را از یخچال بیرون آورد.
پوست کند و نمک زده روی سینک گذاشت.
برنج خیساند.
و مشغول خورد کردن پیاز شد که صدای زنگ آمد.
به سراغ آیفون رفت.
سوفیا بود.
در را زد و گفت: بیا داخل.
دوباره به آشپزخانه برگشت.
قابلمه اش را روی گاز گذاشت که سوفیا داخل شد.
-سلام.
-سلام سوفی، ظهرت بخیر.
-ظهر تو هم بخیر.
-چای می خوری؟
سوفیا به جای اینکه جوابش را بدهد پرسید: خونه ی این مرده بودی؟ پژمان؟
رنگ آیسودا پرید.
-چی؟!
-نزن زیرش، خودم دیدم از خونه اش اومدی بیرون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال
#دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا
#صدکانال👆