🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 73
-بیا اینجا نادر!
گوشی را درون دستگاه گذاشت و سیگاری آتش زد.
سیگاری نبود اما برای تفنن باشد دود می کرد.
گاهی هم در عصبانیت هایش...
شامل همان در روز یکی دو باری می شد.
با این حسب سیگاری نبود.
پوک عمیقی از سیگارش کشید که خاکستر مانده روی شلوارش ریخت.
دودش را غلیظ بیرون داد.
صدای درد باعث شد کمی گردنش را کج کند.
-بیا تو.
در باز شد و نادر با سرشکستگی داخل شد.
می دانست کم کاری کرده.
ولی واقعا کاری از دستش بر نمی آمد.
کاغذی که کنار دستش بود را به سمت نادر گرفت.
-بیا بگیر، آدرس دانشگاهیه که آیسودا می رفت، قبلا زنگ زدم استاندار، همه چیز اوکی شده، فقط میری بایگانی آدرس همه ی دوستان و هم دوره ای های آیسودا رو می گیری و میاری...
نادر جلو آمد و کاغذ را گرفت.
-گوش کن نادر، دست پر بیا.
-به روی چشم.
-همه چیز رو می خوام، هیچی از قلم ننداز!
-حواسم جمعه!
پژمان به سختی گفت: امیدوارم.
نادر دستی تکان داد و از اتاق بیرون زد.
از ماندن درون هتل بدش می آمد.
باید در فکر یک خانه با وسایل می بود.
پوکه ی سیگارش را درون جاسیگاری خاموش کرد و بلند شد.
پرده های ضخیم جلوی پنجره تمام نور را از اتاق گرفته بود.
جلو رفت و با کمی خشونت پرده ها را کنار زد.
پنجره را باز کرد تا هوای پاییزی درون اتاق هجوم بیاورد.
گور بابای بخاری که روشن بود.
نم نم باران می آمد.
پس چرا متوجه صدایش نشد؟
کف دستش را جلو برد تا خیسی دل انگیزش کف دستش را نوازش کند.
انگار خدا دستش را گرفته باشد.
آیسودا هم همیشه همین کار را می کرد.
با باران سر ذوق می آمد.
می دانست چهار سال زندانی بودن برای یک بله گفتن زیادی بود.
اما چاره ای نداشت.
ابدا نمی خواست بی رحم باشد.
حتی اگر آیسودا بله هم نمی گفت باز خرج عمل مادرش را می داد.
ولی خب زن بیچاره عمرش به دنیا نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 74
پدرش هم معلوم نبود کجا بود؟
کجا خودش را گم و گور کرده!
مرده بود یا زنده؟
دنبالش هم نکرد.
چون هیچ اهمیتی برایش نداشت.
او آیسودا را می خواست.
بیشتر از 11 سال عاشقش بود.
با تمام دل و جانش دوستش داشت.
برای همین بود که هرگز توی روی هیچ زن و دختری نگاه نکرد.
همه ی دخترهای عالم خواهرش بودند به جز آیسودا!
اینبار اما...
شده به زور مال خودش می کردش!
تحمل هم حدی داشت.
واقعا دیگر کوتاه نمی آمد.
دستش زیر باران مشت شد.
دستش را کنار کشید و پنجره را بست.
باید کمی قدم می زد تا حال و هوایش عوض شود.
از کمد دیواری بارانی اش را برداشت.
تن زد و از اتاق هتل بیرون زد.
درون محوطه ی هتل باران انگار تندتر بود.
دست هایش را درون جیب بارانی اش فرو برد و قدم زنان از هتل بیرون آمد.
قصد را نمی دانست.
فقط می خواست برود.
کمی خودش را خالی کند.
به حس بدی که داشت نهیب بزند که تمامش کند.
بلاخره به خانه برمی گشتند.
با آیسودا!
دختری که عاقبت خانم خانه می شد.
میان شلوغی بازار به سمت کتابفروشی های آمادگاه رفت.
زیاد کتاب می خواند.
خصوصا وقت هایی که به باغاتش سر میزد.
یک صندلی چوبی سفید رنگ داشت.
زیر یکی از درخت ها علم می کرد و کتابی که با خودش آورده بود را می خواند.
بیشتر تاریخ می خواند و اقتصاد!
ولی از داستان های خوب نمی گذشت.
عاشق فریدون مشیری بود.
تقریبا از بس اشعارش را زمزمه کرده بود همگی را از حفظ بود.
از پله ها به پایین سرازیر شد.
یکی دوتا کتاب تاریخی می خواست.
شاید پیدا می کرد.
قدم زنان زیر باران و خش خش برگ ها وارد کتابفروشی ها میشد.
از چندتایی دست خالی بیرون آمد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال
#دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا
#صدکانال👆