#رمان_فراری
پارت 166
حتی اگر پولاد هم به گردن نمی گرفت باید خودش را از زندگی ترنج محو می کرد.
مدام دیدن پولاد فقط خنجر به روحش می کشید.
***
فصل هشتم
اول صبحی صدای گوسفند درون حیاط می آمد.
تازه از خواب بیدار شده بود که لباس بپوشد و برود خیریه!
ولی از حدود یک ساعت پیش یک سره صدای بع بع گوسفند می آمد.
آخر هم مقاوتش شکست و بلند شد.
خودش را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد.
حاج رضا نبودش!
این یعنی باز هم دیر از خواب بیدار شده!
پوفی کشید و به سرویس بهداشتی رفت.
آبی به دست و صورتش زد و بیرون آمد.
-صبح بخسر خاله جون.
-صبح تو هم بخیر عزیزم، بیا صبحانه بخور.
درون آشپزخانه ایستاده بود و داشت در کابینت ها را دستمال می کشید.
-تو حیاط گوسفند نگه داشتین؟
خاله سلیم لبخند زد و گفت: برای نذری فرداست، امروز میان سر می برن.
آیسودا با ترس خفیفی گفت: پس من میرم نبینم حیوون بیاره رو سلاخی می کنن.
خاله سلیم لبخند زد و دستمالش را کنار گذاشت.
رفت تا برایش چای بریزد.
آیسودا پشت میز نشست.
میز هنوز جمع نشده بود.
خاله سلیم برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت.
-نذر چیه؟
-مال ما نیست، ما فقط بانی انجامش شدیم.
-اِ، پس مال کیه؟
شکر را درون لیوان چایش خالی کرد.
چای را شیرین شیرین دوست داشت.
-همسایه جدید!
نگاهش بالا آمد و روی چهره ی پر از شیطنت خاله سلیم ماند؟
-پژمان؟!
بعد انگار تازه یادش آمده باشد به کف دست به پیشانیش زد.
-من چرا یادم رفته؟
پژمان هر سال نذری داشت.
هر سال هم روستا می داد.
ولی امسال...
تازگی خیلی فراموشکار شده بود.
-چرا داده شما؟
-نمی دونم.
می پرسید.
حتما می رفت سراغش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 167
کمی از چای شیرینش نوشید.
-قراره چی درست کنین؟
-قیمه، فکر کنم تا یه ساعت دیگه همه ی وسایل برسه، فردا تاسوعاس، تا پس فردا همه جا تعطیله، اگه کارت خیلی واجب نیست، زنگ بزنم آقاسید وایسی برای کمک.
ابدا، ابدا، ابدا نمی توانست نه بگوید.
آنقدر مدیونشان بود که اگر بیشتر از این هم می خواست برایش انجام می داد.
-نه خاله جون، کار خاصی ندارم.
-پس زنگ می زنم آقا سید.
لقمه ای نان و پنیر گرفت.
-باشه خاله جون.
-سوفیا هم میاد کمک.
باز هم این دختر پرحرف!
می دانست پدرش را در می آورد.
تازه اگر بفهمد نذری برای پژمان است که دیگر هیچ!
-من تنهایی هم می تونم کمکتون کنم.
خاله سلیم خندید.
-عزیزم غیر از سوفیا چند تا از خانم های همسایه میان برای کمک.
پس امروز خانه ی حاج رضا حسابی شلوغ می شد.
با اکراه گفت: باشه.
تند صبحانه و چای شیرینش را خورد و بلند شد.
میز را جمع کرد و گفت: چه کاری باید انجام بدم؟
-فعلا هیچی!
وا رفته به خاله سلیم نگاه کرد.
خاله سلیم بلند خندید.
-قیافه شو!
-خب گفتم مشغول بشیم دیگه.
-بذار بقیه وسایل برسه عزیزم.
به سمت سینک رفت.
ظرف های صبحانه را شست.
خاله سلیم هم مشغول ناهار ظهر شد.
اما قبلش به آقا سید زنگ زد و جریان نذری را گفت.
آقا سید هم سخاوتمندانه قبول کرد.
می خواست کمی مرغ درست کند.
به محض اینکه مرغش را بار گذاشت صدای زنگ بلند شد.
-حتما وسایل رو آوردن.
خودش رفت تا در را باز کند.
آیسودا هم ایستاده منتظر بود.
صدای هیاهوی دو مرد آمد.
به سمت پنجره رفت.
پرده را کمی کنار زد.
هرچه چشم چشم کرد پژمان را ندید.
با حرص با خودش فکر کرد که معلوم نیست که سرو گوشش کجا می جنبد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال
#دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا
#صدکانال👆