پارت 168 با رفتن دو مرد وارد حیاط شد. چندین گونی برنج بود. با قوطی های رب گوجه و گونی سیب و زمینی و... همه را روی بهارخواب پیده بودند. خاله سلیم داخل آمد تا به همسایه ها زنگ بزند بیایند. آیسودا به حجم زیاد خریدها نگاه کرد. واقعا دست تنها نمی توانستند. خدا خیر بدهد همسایه ها را... وگرنه با این حجم تا شب باید دستشان بند باشد. خاله سلیم صدایش زد و داخل شد. قرار بود حاج رضا دیگ های بزرگ نذری را از حسینه ی مسجد بیاورد. خاله سلیم هرچه ظرف و ظروف بزرگ داشت به همراه چاقو به دست آیسودا داد. درون بهار خواب گلیمی پهن کردند و ظرف ها را گذاشتند. برای گوسفند قصاب می آمد. طولی نکشید همسایه ها و سوفیا هم آمد. فورا کنار آیسودا نشست. -بابا دختر چقد بی معرفتی، یه زنگی چیزی... خنده اش گرفت. در حالی که داشت سیب زمینی درون دستش را پوست می گرفت گفت: -دیشب پیش هم بودیم که! سوفیا چاقویی برداشت. چشمکی زد و گفت: ازت خوشم میاد. متعجب به او نگاه کرد. -دختره ی دیوونه! -پسر نیستم وگرنه میومدم خواستگاریت. -وا! -خوشگلی! پقی زیر خنده زد. همه ی نگاه ها به سمتش چرخید. از خجالت سرش را پایین انداخت. سوفیا قری به گردنش داد و گفت: فعلا که دختر شدم، تو که می ترشی منم خودمو قالب آقا خوشگله ی ته کوچه می کنم. آنقدر این حرف عصبی اش کرد که چاقو درون گوشت دستش فرو رفت. چاقو را درون ظرف پرت کرد و با دست دیگرش انگشت بریده شده را گرفت. سوفیا فورا بلند شد و گفت: وای بریدی. خاله سلیم حواسش جمع شد. -چی شده دخترا؟ -آیسودا دستشو برید. خاله سلیم با نگرانی بلند شد. -چیکار کردی با خودت؟ -یه زخم کوچیکه، مهم نیست. -چی چیو مهم نیست. رو به سوفیا گفت: دخترم، پنبه و چشب زخم گذاشتم بالای یخچال برو براش بیار. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 169 -چشم. سوفیا بلند شد و رفت. آیسودا انگشتش را فشار می داد تا خون ریزی نکند. خودش فهمید عمیق بریده! با یکی دو تا چسب زخم حل نمی شود. اما خجالت می کشید چیزی جلوی خاله سلیم و همسایه ها بگوید. با آمدن سوفیا صدای زنگ دوباره در آمد. همه حجابشان را رعایت کردند. احتمالا قصاب آمده بود. خود خاله سلیم رفت تا در را باز کند. سوفیا با حوصله کنارش نشست و پنبه را روی زخمش فشار داد. درد تا تیره ی کمرش پیچید. در باز شد و پژمان و مرد با سیبل های سفید رنگ کنارش نمایان شد. نتوانست نگاهش را بگیرد. در صورتی که پژمان ابدا به داخل نگاه نمی کرد. ولی انگار سنگینی نگاهش را حس کرده بود. یک لحظه سرش بالا آمد. سوفیا با فکر اینکه پژمان به او نگاه می کند به دست آیسودا فشار آورد. آیسودا دستش را از دست سوفیا بیرون کشید. -دختر حواست کجاست؟ سوفیا با ذوق گفت: داشت نگام می کرد، دیدی؟ حرصی گفت: از کجا معلوم؟ -ندیدی برگشت و زوم کرد روم؟ به خوش خیالیش پوزخند زد. از جایش بلند شد. خاله سلیم در را باز کرد تا قصاب داخل شود. آیسودا داخل خانه شد. باید می رفت باند می خرید. این چسب زخم جلوی خونی که داشت می رفت را نمی گرفت. روی اپن تکه نباتی درون دهانش گذاشت. احساس سرگیجه داشت. مانتویش را تن زد و گوشیش را برداشت. همینطور که بیرون آمد گوشی را چک کرد. پیام داشت. آن را باز کرد. "دستتو چیکار کردی؟" از تیز بودنش با این نگاه کردن چند ثانیه ای ماند. برایش نوشت: "چیز مهمی نیست." فورا جوابش را داد: "خونه ام، بیا ببینم چیکار کردی." ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆