#رمان_فراری
پارت 176
-حسی داری؟
-نه، سِر شده!
پژمان سر تکان داد.
دستش را گرفت و مشغول شد.
آیسودا باز هم رویش را برگرداند تا چیزی نبیند.
با اینکه واقعا چیزی حس نمی کرد.
کار که تمام شد، پژمان وسایل را جمع کرد و بلند شد.
آیسودا به انگشتش نگاه کرد.
فقط دوتا بخیه ی ریز خورده بود.
بدون اینکه اصلا سوزن را حس کند.
-ممنونم.
-یه دو سه روزی دستتو زیر آب نگیر.
-باشه!
با خجالت از جایش بلند شد.
رسما دیگر اینجا کاری نداشت که بخواهد بماند.
تازه خاله سلیم و بقیه هم منتظرش بودند.
-من دیگه باید برم.
-خیلی خب، درو پشت سر ببند.
همین؟ چیز دیگری نمی خواست بگوید؟
نگاهش کرد که به آشپزخانه رفت.
پلاستیک را بالای یخچال گذاشت.
حرصش می گرفت که این همه بی تفاوت بود.
هرچند که برای اولین بار بود که این جنبه های زندگی پژمان را می دید.
4 سال درون یک اتاق حبس بود.
نه اینکه پژمان حبسش کرده باشدها...
او اجازه داده بود کل خانه و حیاط قسمت امپراتوریش باشد.
ولی خودش نخواست و همان جا ماند.
برای رفتن نقشه کشید.
آنقدر که یک شب وقتی از عروسی یکی از محلی ها برمی گشتند میان خرابی ماشین فرار کرد.
حالا که در این خانه ی نقلی رفت و آمد می کرد.
پژمان و کارهایش را می دید.
تازه می فهمید اگر زاویه دید مغرضانه اش را عوض می کرد.
شاید خیلی از اتفاقات نمی افتاد.
-مثلا یه خداحافظی چیزی...
پژمان به سمتش برگشت و به اپن تکیه داد.
-باز برمی گردی.
-یعنی چی؟
-می دونم این بخیه ها رو نابود می کنی و برمی گردی.
حرصی گفت: عمرا!
در حالی که دستش سالمش را از زور خشم مشت کرده بود از ساختمان بیرون زد.
پژمان از پنجره به بیرون نگاه کرد.
-آفرین گربه کوچولو، بلاخره داری می فهمی اطرافت چه خبره!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 177
آیسودا با نگاه به اطرافش، خیالش راحت شد.
به محض اینکه مطمئن شد خبری نیست از خانه ی پژمان بیرون زد.
تا خانه ی حاج رضا دوید.
چون مسیر رفتن به درمانگاه و خانه ی پژمان دقیقا برعکس بود.
رسیده به در ایستاد.
کمی روی زانو خم شد و نفس نفس زد.
حالش که جا آمد.
روسریش را مرتب کرد و در زد.
یادش رفته بود کلید خانه را بردارد.
صدای دویدن شنید.
مطمئن بود سوفیاست.
وگرنه خاله سلیم با این سن و سال نمی تواند بدود.
اصلا سوفیا هم نباید این کار را می کرد.
انگار نه انگار دختری بیست و چند ساله است.
انگار یک بچه ی شش ساله ی پر شر و شور است.
در باز شد و سوفیا مقابلش ایستاد.
-برگشتی؟ چی شد؟
انگشت بخیه شده اش را نشان داد و گفت: دوتا بخیه خورد.
-الهی بمیرم، خیلی درد داشت؟
-می ذاری بیام داخل؟
-اِ، ببخشید.
از جلوی در کنار رفت و آیسودا داخل حیاط شد.
سوفیا در را پشت سرش بست.
-درد نداشت، انگشتم بی حس بود.
هنوز هم بی حس بود.
با هم به سمت بهارخواب رفتند.
همه ی سیب زمینی ها خرد شده بودند.
پیازها هم همینطور!
قصاب هم پوست گوسفند بیچاره را کنده در حال تکه تکه کردن گوشتش بود.
همگی در حال پاک کردن برنج های ایرانی بودند.
سلامی کرد و گفت: ببخشید من نتونستم کمکی بهتون بکنم.
خاله سلیم با نگرانی گفت: دستت چی شده؟
انگشت بخیه شده را نشان داد و گفت: بخیه شد.
-بیا بشین یه چای بخور عزیزم.
از دو سه تا پله ی بهارخواب بالا آمد و نشست.
خاله سلیم از فلاکسش چای خوشرنگی ریخت و پولکی های زعفرانی را مقابلش گرفت.
خانه ی پژمان که چای نخورد.
قند نداشت.
چند دانه پولکی برداشت و با اشتیاق چایش را نوشید.
زن ها حرف می زدند.
یکی از شوهرش می گفت که چند مدتی است مغازه اش رونق ندارد.
یکی از شیمی درمانی خواهرزاده اش که برایش نذر برداشته.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال
#دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا
#صدکانال👆