📜
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_پنجم
خانوم جونم اومد نزدیکمون و نیشگونی از بازوی طلعت گرفت و گفت چیه چرا چش سفیدی میکنی زیر گوش این دختر خودت یادت رفته اوایل زندگی تون بهمن قلیونی بود؟
طلعت با تحکم گفت اگه بودبه خاطر نبود راهنما بود وقتی زنش شدم گذاشت کنار ....
خانوم جونم دهن کجی به طلعت کرد و
بعد رو به من کرد و گفت حبیبه به ولله اگه بخوای آبروم رو جلو اعظم خانوم ببری من میدونم و تو مگه نمیبینی برای تویی که توی عمرت یه دست لباس نو نداشتی چقدر لباس و فلان آوردن ها؟آخه به توچه که مادر شوهرت قلیونیه مهم اینه که طرفت قلیونی نیست
خانوم جونم اونقدر گفت و گفت و گفت که طلعت رو که از خونه فراری داد من رو هم مجاب به سکوت کرد...
بعد از رفتن خواستگار هرچی دنبال جواد گشتیم که بره از برکه آب بیاره نبود که نبود در اخر مادرم مجبور شد من رو با همون چادر سفید گل گلی که برای خواستگاری تهیه دیده بود رو روونه ی برکه کنه برم آب بیارم....فرداش هم همین اتفاق افتاد و جواد نبود ...حالا سه روز بود که جوادرو فقط موقع خواب میتونستیم پیداش کنیم و هرشب وقتی میومد خونه کلی دعوا بود توی خونه که کجا رفته بوده ولی هیچی نمیگفت جواد یکم لکنت زبون داشت.....
روزچهارم بود که عروسی پسر عموم بود و مرتضی و اعظم خانوم هم دعوت بودن....
ظهر عروسی بود و نزدیک های فامیل همه دورهم جمع شده بودن و منتظر غذا بودن...
منم زیر درخت توی حیاط نشسته بودم و بوی خوب برنج و خورشت عروسی هوش از سرم برده بود داشتم با خودم فکر میکردم خوشبحال دختر عمو امشب شب عروسیشه میره خانوم خونه ی خودش میشه دیگه برای کار کردن تو خونه مادرش دعواش نمیکنه و.....
یهو دیدم جواد سراسیمه داشت دنبال مادرم میگشت طلعت اومد کنارم و گفت اینپسر چشه گفتم نمیدونم والا آبجی ...که همون لحظه مادرم رو پیدا کرد و من و طلعت هم توجهمون به سمت اونا بود....
جواد با لکنت زبونش داشت یه چیزایی رو به مادرم میگفت ولی حرف از دهنش در نیومده بود که مادرم گوش جواد رو پیچوند و از خونه بردش بیرون ....
من و طلعت دوتامون دنبالشون دوییدیم ببینم چه خبره ولی همون لحظه مادرم سر جواد داد کشید پسره ی نمک به حروم اگه این حرفا رو به گوش آقات و حبیبه برسونی خودم زبونتو از حلقومت میارم بیرون ...
وقتی دید من و طلعت پشت سرشیم جا خورد و گفت پسره ور پریده توهم برش داشته ...زود برید داخل غذا رو آوردن ...
ولی همون لحظه جواد داد کشید حبیبه من به چشم خودم دیدم مرتضی و دوتا مرد دیگه پشت خونه ی عمو توی همون خونه نیمه کاره داشتن.....
مادرم نذاشت ادامه حرفشو بزنه یه سنگ از کف زمین برداشت و از جواد پرت کرد گفت امشب حق نداری بیای خونه....
بعدم رو به من کرد و گفت هنوز عقده ی اینو داره که چرا آب آوردن از برکه رو انداختم گردنش برو برو داخل....
طلعت بازوی مامانم رو گرفت وعصبی گفت مادر این زبون بسته چی میگفت؟وای به حالت بخوای چیزی رو پنهون کنی....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب