🍂 دلمه پزان حبیبه اسکندری نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 آقا موسی (رئیس ستاد لشکر ۷) تازه از جبهه برگشته بود. سفره راه کردم و صدایش زدم. - مامان دلمه درست کردم. بیا بخور. - نه نمی‌خوام. بچه ها تو جبهه از این غذا نمی‌خورند، اونوقت من بخورم؟ دیدم راست می‌گوید. به شوهرم که بازاری بود گفتم حاجی از بازار برگ انگور بیار می خوام واسه جبهه دلمه درست کنم. دو گونی برگ مو برایم آورد. گوشت، برنج لپه و کشمش را هم بقیه مردم آوردند. شروع کردم به درست کردن. دو دیگ دلمه از آن درآمد. کمی از مواد مونده بود ولی برگ‌ها تمام شده بود. به خواهرها گفتم کسی برگ نداره تو خونه اینم دلمه کنیم خراب نشه؟ خانم کریمی همان موقع رفت و با شاخه بزرگ از درخت انگور برگشت. خیلی ناراحت شدم. - پَ چرا این رو بریدی؟ - فدای سرشون. ما بخوریم، اون ها نخورن؟ برای رزمنده‌هاست. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂