🍂
حکایت دلدادگی
کبری عارف زاده
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
در یک شرکت آمریکایی مستقر بودیم. یک شب که برادران سپاه میخواستند مهمات را با لنج از ماهشهر به آبادان بیاورند من به شهید قاسم داخل زاده گفتم من هم میخواهم با شما بیایم. با آقای جهان آرا کار دارم. ایشان گفتند مشکل است که شما را با خودم ببرم، چون میخواهیم مهمات را ببریم ممکن است مسئلهای اتفاق بیفتد.
گفتم من حاضرم همه این خطرات را به جان بخرم ولی آقای جهان آرا را ببینم.
من و خواهر نوشین نجار به بندر امام خمینی رفتیم. مهمات را در اتاقکی گذاشتند که پایین لنج بود من و خواهر نجار هم دماغه لنج را گرفتیم و آنجا نشستیم.
وقتی که به چوئبده رسیدیم لندکروز را پایین آوردند و ما سوار آن شدیم. به پرشین هتل رفتیم که مقر بچه های سپاه بود.
در آنجا به شهید جهان آرا گفتم فکر می کنم نیرو و مهمات به اندازه کافی رسیده. اگر ممکن است خواهران را به واحدهای پشت جبهه منتقل کنید. شهید جهان آرا پذیرفتند و نامه ای نوشتند و گفتند که خواهران خودشان را به واحدهای پشت جبهه معرفی کنند. بعد از آن خواهران یک دوره دو ماهه امداد در اصفهان گذراندند. تعدادی در بیمارستان طالقانی که بین آبادان و خرمشهر بود مستقر شدند. در ابتدای جنگ دو تن از خواهران خوب، مومن و فعال شهر به نام شهناز حاجی شاه و شهناز محمدیزاده که فعالیتهای آنها زبانزد خاص و عام بود به شهادت رسیدند. شهادت برای آنها مقدر شده بود و می دانستند که شهید می شوند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂