🍂
اردوگاه عنبر / ۱۱
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
یکی از ماههای سال ۱۳۶۵ بود، اردوگاه هنوز در جو اختناق و سرکوب نفس میکشید. دشمن برای این که بچهها تحرک و فعالیت نداشته باشند، دست به حیله ها و نیرنگهای فراوانی میزد. یکی از این حیله ها غذا بود. غذایی میدادند بخور و نمیر ؛ نه از گرسنگی بمیری و نه این که حالت خوش باشد و بتوانی فعالیت کنی. بیشتر غذای روزانه ما آش بود! فقط اسمش آش بود و خودش آب زرد رنگی پیش نبود! غذاها یکنواخت بود. از ویتامین و دیگر مواد ضروری هم خبری نبود. یک بار که لاشه گوشتی را به آشپزخانه آورده بودند بچه های آشپزخانه، ظاهراً مهر آبی بیست سال قبل را که در سردخانه بر رویش زده شده بود را دیده بودند. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. غذاهایی میدادند نه ما اسمش را میدانستیم و نه خودشان. صبح بود اردوگاه وضعیت عادی خودش را میگذراند هر کس دنبال کاری که میخواست انجام بدهد میرفت. یکی پنهانی قرآن می خواند، دیگری درس میخواند، چند نفری داشتند ورزش می کردند که ناگهان سوتهای داخل باش به فغان در آمدند. چه شده؟! این موقع روز مگر سوت داخل باش میزنند؟ هیچ کسی جواب را نمی دانست.
درها قفل شد. وضعیت غیر عادی بود. همه در فکر بودند چه اتفاقی افتاده و یا خواهد افتاد؟ بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند و از آنجا محوطه اردوگاه را دید میزدند. فرمانده اردوگاه با چند افسر داشتند با عجله به سوی آشپزخانه میرفتند. آشپزخانه اردوگاه که برای جمع ۱۵۰۰ نفری اردوگاه غذا میپخت یک اتاق هفت در پنج بود. در و دیوارش با دوده سیاه چراغها، رنگ آمیزی شده بود. یک بار که نماینده صلیب سرخ برای بازدید سری به آشپزخانه زده بود از تعجب دهانش باز مانده و پرسیده بود اینجا آشپزخانه است یا تعویض روغنی؟!» چند دقیقه بعد، عراقیها با افراد داخل آشپزخانه بیرون آمده. از اردوگاه خارج شدند. مسئله برایمان پیچیده تر شد، همه در فکر بودند. چند ساعت بعد آنها را برگرداندند. بچه ها به استقبال شان رفتند: خندان بودند. برعکس همیشه که اگر کسی برده می شد، خونی و نالان بر می گشت.
قضیه را پرسیدیم. یکی از آنها جواب داد: «امروز یک لاشه گوسفند یخ زده را آوردند و تحویل ما دادند. طبق معمول، یک سرباز عراقی ناظر کارهای ما بود. وقتی خواستیم پلاستیک دور لاشه را بکنیم دیدیم که آرم جمهوری اسلامی ایران روی لاشه زده شده، هم ما و هم سرباز عراقی خشکمان زد. سرباز عراقی سریع رفت و به مسئول اردوگاه گزارش داد. آمدند و ما را برای بازجویی بردند. هیچ کس نمیدانست که این لاشه چطور به اردوگاه آورده شده. از مسئول آشپزخانه پرسیدند و او گفت: من از کجا خبر دارم؟ شما گوشت را آوردید. الان سالهاست که ما توی این اردوگاهیم و تا حالا از اینجا خارج نشده ایم. بین این همه سیم خاردار و پشت میله ها اسیریم راهی هم به بیرون از اردوگاه نداریم. شما باید بدونید که این لاشه از کجا آمده؛ حالا آمدید از ما سوال میکنید؟ عراقی ها که در برابر این استدلال، چیزی برای گفتن نداشتند، ما را آزاد کردند. عراقی ها فکر می کردند که ما به طریقه ای با ایران ارتباط داریم و این لاشه گوشت از آن طریق آمده!».
تا آخرین روز که در اردوگاه بودیم هیچ کس نفهمید که واقعاً این لاشه، چطور آن هم در کشور دشمن به دست ما رسید!...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂