eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 اردوگاه عنبر / ۱ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ پانزدهم آبانماه بود که بر اثر اصابت ترکش به سرم در منطقه عملیاتی بی‌هوش شدم. چهار روز بعد چشمم را که باز کردم و خودم را در چنگال اسارت گرفتار دیدم. در جمع بچه هایی که اسیر شده بودند با یکی از بچه های گردانمان آشنا شدم. تیری به فک‌اش اصابت کرده و آنرا کج کرده بود و بعد داخل سرش تا نزدیک گوشش رفته بود و به این علت دچار سردردهای شدید و ناگهانی می‌شد. بارها برای معالجه و درمان به عراقی‌ها مراجعه و خواستار رسیدگی به وضعیت اش شده بود، اما عراقی‌ها هیچ ترتیب اثری به خواسته های او نداده بودند تا این که بعد از شش سال واندی دکتر عراقی با عمل جراحی ایشان موافقت کرد. چند روز بعد او را به بیمارستان بردند. اما چند ساعت بعد با سر تراشیده برگشت. وقتی جریان را از او جویا شدیم گفت: «وقتی مرا به بیمارستان بردند سرم را تراشیده و لباس عمل تنم کردند ؛ اما با آمدن مجروحان عراقی، دکتر دستور داد که مرا ببرند چون از نظر او، مجروحان عراقی بر من اولویت داشتند! چند روز گذشت، یک روز صبح با حالتی شگفت زده و متعجب به سراغم آمد ؛ در حالی که یک گلوله دستش بود، گفت: «تیر بیرون آمد!» متوجه منظورش نشدم. پرسیدم - تیر بیرون آمد؟! کدام تیر؟ - باور نکردنیه! امروز صبح احساس کردم که چیزی تو گوشم گیر کرده. داشت اذیتم می‌کرد. انگشتم را که داخل گوشم بردم با جسم سختی مواجه شدم. با زحمت زیاد آن را بیرون کشیدم. با تعجب دیدم یک تیره ؛ تیر کلاشینکف ! الان خیلی خوب می‌شنوم و سرم هم دیگر درد نمی کند. - تیر کو؟ ببنیم. موقع بیرون کشیدن تیر از سرت، خون نیامد. - نه. اصلا. نه خون اومد نه درد گرفت. معجزه شده بود. تیری بعد از شش سال جا خوش کردن در سر، حالا از گوش، و بدون خونریزی و حتی بدون پاره شدن پرده گوش بیرون آمده بود. مشیت خدا این طور بود که به اتاق عمل برده شده و باز گردانده شود و بعد با قدرت خداوندی گلوله بیرون بیاید. وقتی که این موضوع را به دکتر عراقی گفتیم باور نکرد. وقتی او را سالم دید، با شک و تردید قبول کرد که معجزه ای اتفاق افتاده است. "یامن‌اسمه دوا و ذکره شفاء" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۲ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ بعد از چند ماه بستری شدن در بیمارستان، در حالی که هنوز آثار زخم التیام کامل نیافته بود حکم رفتن به اردوگاه برای من صادر شد. به همراه چند تن از برادران دیگر، ما را به اردوگاه بردند. قبل از ورود به اردوگاه عراقی‌ها می‌گفتند که شما را به «قفص» می‌بریم. با شنیدن اسم قفص ما فکر کردیم که ما را به قفس می‌برند! وقتی به اردوگاه رسیدیم، دیدیم چندان هم با قفس فرقی ندارد. دور تا دورش با چند ردیف سیم خاردار محاصره شده بود و داخلش چند ساختمان بود با پنجره های میله دار. فاصله پنج سانتیمتر بود. میله بین سه تا هر اردوگاه بیرون شهر الانبار» و «عنبر» نام داشت و در غرب عراق و در نزدیکی مرز اردن و سوریه واقع بود. اطراف اردوگاه را مجموعه وسیعی از سیم خاردار احاطه کرده بود. پشت سیم خاردارها هم کیوسک‌های نگهبانی مسلح و نفربرهای گشتی که شب‌ها گشت می‌دادند، قرار داشت. بالای در ورودی اردوگاه هم یک چشم الکترونیکی - که ما می‌توانستیم آن را به خوبی ببینیم - مواظب ما بود. این چشم الکترونیکی، گردش دورانی داشت و می‌توانست تمامی قسمت‌های اردوگاه را زیر نظر داشته باشد. شرایط آب و هوایی منطقه چنان بد بود که برادرانی که در شهرهای نزدیک کویر در ایران زندگی می‌کردند می‌گفتند که کویر خیلی بهتر از اینجا است! معمولاً بادهای شدید توام با گرد و خاک، منطقه را فرا گرفت و دشمن در این موقعیت از جانب ما احساس خطر می کرد، بلافاصله "داخل باش" می‌زد و درها را قفل می‌کرد. نه تنها اردوگاه ما، بلکه کل منطقه از کمبود آب به شدت رنج می‌برد. با وجود این که رود فرات - که یکی از رودهای بزرگ عراق است از یک کیلومتری اردوگاه می‌گذت اما زمین خشک و از عطش لبانش تکه تکه بود. در تابستان گرما به حدی شدید می‌شد که ایستادن چند دقیقه در زیر آفتاب، امکان پذیر نبود. وقتی که طوفان‌های گرد و خاک راه می افتاد، چند متری مقابل‌مان را نمی‌توانستیم ببینیم. در زمستان هم سرما بی‌داد می کرد. تا چشم کار می‌کرد کویر بود و کویر. با وارد شدن به اردوگاه، عراقی‌ها دستور دادند که موها و ریش‌مان را بتراشیم. هنوز خون خشک شده از دو ماه پیش، روی سرم به یادگار مانده بود. قرعه اولین نفر به اسمم درآمد. طی دو ماهی که از اسارتم می‌گذشت. هنوز آبی به بدنم نخورده بود. مشغول اصلاح سرم بودم. یکی از درجه داران بعثی پیش ما آمد. با تکبر راه می‌رفت و نگاهمان می‌کرد. نزدیک یکی از سربازان عراقی که مراقبمان بود آمد و پرسید: اینها در العماره اسیر شده اند؟ سرباز عراقی جواب مثبت داد و افزود: "اینها در خاک عراق دستگیر شده اند." سرم پایین بود و کم و بیش میفهمیدم که چه می گویند. ناگهان ضربه ای بر پس گردنم نواخته شد؛ برق از چشمانم پرید و سرم به دوران افتاد و چشمانم سیاهی رفت. افسر بعثی بعد از زدن من به تمام بچه ها نفری یک سیلی زد و بعد فریاد زد از حالا و از این لحظه، سرنوشت‌تان دست منه روزگارتان را سیاه می‌کنم کاری با شما بکنم که اسم (امام) خمینی را فراموش کنید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۳ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ ما جزء اولین اسرایی بودیم که در ادامه دفاع مقدس، در خاک عراق اسیر شده بودیم. به دستور افسر عراقی، پشت لباسهایمان، با رنگ قرمز فلش بزرگ کشیدند تا در بین دیگران راحت شناسایی و بیشتر تنبیه شویم. این علامت لعنتی خیلی برایمان باعث دردسر شد. هر سرباز و افسر عراقی که چشمش به علامت پیراهنمان می افتاد، با یک سیلی و لگد از ما پذیرایی می‌کرد. این وضعیت ادامه داشت تا اسیران عملیات والفجر زیادتر شد و آنها دیگر نتوانستند از عهده همه برآیند. خدا خواست که ما نجات پیدا کنیم و گرنه در همان ماه‌های اول، زیر کتک و شکنجه از بین می رفتیم. اوایل جنگ و به هنگام اشغال خرمشهر، در جاده آبادان - خرمشهر یک آمبولانس حامل چند دکتر و چهار خواهر پرستار و بهیار توسط عراقی‌ها متوقف شد و افراد داخل آمبولانس را اسیر کردند. ابتدا آنها را به سلولهای زندان بغداد برده و بعد از دو سال ماندن در زندانها، به اردوگاه آوردند. این خواهران، شیر زنانی به تمام معنی بودند. در اردوگاه، این چهار تن، در یک اتاق کوچک با هم بودند. دشمن، یک نگهبان مخصوص برای اتاق این خواهران گذاشته بود. آنها آن‌چنان با ابهت و موقر بودند که عراقی‌هایی که با آنها صحبتی داشتند در ده بیست متری اتاق آنها می ایستادند و حرفشان را می گفتند. غذای خواهران را یکی از بچه ها می‌برد و نگهبان عراقی، مواظب بود که آن بنده خدا هنگام دادن غذا پیام و جزوه ای به آنها ندهد. دشمن که از حساسیت ما نسبت به خواهران اطلاع داشت، از کوچکترین اقدامی علیه شان پرهیز می کرد. هرگاه که قرار بود در اردوگاه اعتصابی و شورشی برپا شود، بچه ها به طریق مختلف آنها را در جریان می‌گذاشتند. مثلاً پیام را روی کاغذی نوشته و در سطل آشغال می انداختند و وقتی که آنها برای تخلیه زباله می آمدند، کاغذ را بر می داشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۴ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ محرم سال شصت و یک بود، دشمن از مدتها قبل درصدد بود تا از عزاداری اسرا جلوگیری کند. شب بود و تمام درهای آسایشگاهها بسته شده و سکوت عجیبی بر اردوگاه حکفرما بود که ناگهان صدایی از بالا آمد. اتاق این چهار خواهر بالای آسایشگاه ما بود. فریاد خواهران اردوگاه را لرزاند - مهدی یا مهدی به مادرت زهرا (س) امشب امضا کن پیروزی ما بچه ها بلند شده و با آنها همصدا شدند. لحظاتی بعد فریاد یا حسین - یا حسین، تمام عراقی‌ها را به لرزه انداخت. دشمن، سریع به نیروهایش آماده باش داد و بعد سربازان عراقی با کابل و شلنگ و چوب و میله های آهنی داخل آسایشگاه‌ها ریختند و عزاداران حسین (ع) را زیر کتک گرفتند. دشمن لحظاتی بعد، عاجز و درمانده از آسایشگاه‌ها بیرون رفت در حالی که هنوز صدای الله اکبر بچه ها به گوش می‌رسید. این چهار خواهر در سال شصت و دو از چنگ رژیم بعثی آزاد گشته و به ایران بازگشتند. صبح یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۶۳ بود. از ساعتی قبل در محوطه کوچکی که جلوی اتاقها بود، به دستور افسر عقیدتی - سیاسی عراقی نشسته بودیم و منتظر آمدنش بودیم تا برایمان سخنرانی کند. چند دقیقه بعد در حالی که چند سرباز او را اسکورت می کردند، با یک بلندگوی دستی آمد. می‌دانستیم که چه می‌خواهد بگوید. ما در جنگ پیروزیم، وضع اقتصادی ایران خراب است در حمله آینده، ما کل ایران را فتح می‌کنیم و چرندیات دیگر که فقط برای خندیدن بچه ها مناسب بود. سروان شکمش را جلو داده و دستانش را از پشت قلاب کرده بود. با تکبر نگاهی کرد و بعد شروع کرد. - چند روز دیگر قرار است ما حمله کنیم و ایران حتماً شکست می‌خورد. تنها راه نجات ایرانی‌ها، قبول صلح است. ما خواهان صلحیم. اما (امام) خمینی صلح را قبول نمی‌کند. هنوز جمله اش تمام نشده بود که بچه ها با شنیدن نام امام با صدای بلند سه صلوات پی در پی فرستادند. تار اردوگاه از غریو صلوات بچه ها به لرزه افتاد. رنگ از روی سروان عراقی و دیگر سربازان عراقی پرید و فریاد زد: «مگر من اسم پیغمبر را برده ام که صلوات می‌فرستید؟ و بعد به سرباز اشاره کرد و گفت: «این مجوسها را بفرستید تو آسایشگاهها. بچه ها را با زور و کتک وارد آسایشگاهها کردند. با این حرکت بچه ها، حساب کار دست عراقی‌ها آمد که اسرا چقدر به امام و مرادشان علاقه دارند. چند روز بعد حکم انتقال سروان عراقی آمد و به علت عدم توانایی در کنترل اسرا، به محاکمه فرا خوانده شد. از آن روز به بعد هیچ درجه دار و سرباز عراقی جرأت نکرد که در مقابل بچه ها اسم مقدس امام را بر زبان بیاورد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۵ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ بچه ها، اردوگاهها را با دعاها و نیایشهایشان به حسینیه و مسجد تبدیل کرده بودند. اجرای مراسم عزاداری برگزاری احیاء شبهای قدر و مجالس دعا، روز به روز به اراده خلل ناپذیر بچه ها می افزود. چه بسا که به خاطر مزاحمتهای نگهبانهای عراقی بچه ها مراسم دعا را برای نیمه های شب و یا نزدیکی اذان صبح می‌گذاشتند. حتی سعی می‌کردند غسلهای مستحبی علی الخصوص غسل جمعه را حتماً به جا بیاورند. از جمله مسائل و آدابی که در اردوگاهها بین اسرا بود، تغییر نام بچه هایی بود که از اسمهایشان دل خوشی نداشتند. با توافق بچه ها و آن بنده خدا که خواستار تغییر اسمش بود مجلس نام گذاری برپا می‌شد و اسم متین و با معنایی برای شخص انتخاب می‌شد؛ نامهای بهرام، شهرام، بهمن، پرویز، کورش به مهدی حسین و محسن و دیگر نامهای اسلامی تغییر می کرد. هر برادری که اشتباه می‌کرد و اسم قدیمی طرف را می گفت برای تنبیه موظف بود ۱۰۰ صلوات بفرستد. بچه هایی که اسمهایشان عوض می‌شد طی نامه ای اسم جدید خود را برای خانواده هایشان می نوشتند و بچه ها با این کارهایشان فضای تاریک و غیر معنوی اردوگاه را به نور اسلام و معنویات، روشنی می‌بخشیدند. 回 پشت میله های پنجره ایستاده و به محوطه کوچک اردوگاه زل زده بودم منتظر بودم که درها باز شوند تا برای هواخوری به همراه دیگر بچه ها بیرون بروم. «علی»، ارشد آسایشگاهمان پهلویم ایستاده بود. یکی از نگهبانهای عراقی به نام «حمزه»، که برای باز کردن در آسایشگاه بالایی رفته بود، با بد و بیراه وارد آسایشگاه شد. با عتاب به علی گفت: «قفلها خراب شده. اگر در آسایشگاه بالا باز نشه، شما هم حق بیرون رفتن نخواهید داشت.» - تمام قفلها سالمه! سرباز عراقی با عصبانیت فریاد زد: «یعنی من دروغ می‌گم. نیم ساعته که با قفل‌ها ور می‌رم اما باز نمی‌شند بیا برو ببینم می‌تونی قفل را باز کنی یا نه؟» بعد دسته کلید را کوبید زمین. علی دسته کلید را برداشت و رفت طبقه دوم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که اول همهمه بچه ها و بعد صدا پایین آمدن آنها از پله ها شنیده شد. بعد علی با لبخند وارد شد. - بیا حمزه قفل‌ها باز شد. حمزه دهانش باز مانده بود. به بچه‌هایی که داشتند پایین می آمدند نگاهی کرد و بعد :گفت «والله علی العظيم. تو دعا خواندی و قفل‌ها باز شد والا من این همه سعی کردم .... » و این تنها موردی نبود که، عراقی‌ها به نفس پاک و دعای بچه ها اعتقاد پیدا کرده بودند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۶ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ چند سال بود که از اسارتمان می گذشت، اما هنوز از داشتن کاغذ و خودکار محروم بودیم. داشتن یکی از این دو، مساوی بود با زندانی شدن در زندان انفرادی. با سعی و تلاش بسیار زیاد بچه ها توانستیم مدادی از عراقی‌ها تک بزنیم. مداد را به چند قسمت کوچک به اندازه هسته خرما تقسیم کردیم تا هم از نظر نگهداشتن اش خطری نداشته باشد و هم دیگران از آن استفاده کنند. با این مداد روی کاغذ سیگار، پیام دعا و... را می‌نوشتیم تا این که یک روز عراقی‌ها مرا با سلاحم دیده و دستگیر کردند! با مشت و لگد به سوی زندان انفرادی برده شدم ؛ زندانهایی که قبلاً حمام بوده و حالا از خاک و خاشاک شده بود و رطوبت کف آن مزید بر دیگر بدی‌هایش. رسیدیم به مقابل در سلول تا سرباز خواست در را باز کند، صدای پر و بال زدن چند کبوتر که سعی در بیرون آمدن از اطاق را داشتند، بلند شد. سرباز سریع در را بست اندکی فکر کرد و بعد دوباره مرا پیش افسر عراقی برگرداند. افسر عراقی با دیدن دوباره ما، تعجب کرد و گفت چرا برگشتید؟. پرسید: «چی سیدی! حمام في الحمام !¹ افسر عراقی چند لحظه به ما خیره شد. چشمانش برقی زد، آب دهانش را قورت داد و با خنده به من :گفت: «خب برای آخرین بارت باشد که کارهای خلاف می‌کنی. این دفعه را بخشیدمت برو. آمدم بیرون و نگاهی به سوی سلولها کردم. دلم برای کبوترها شور میزد. آنها هم مثل من و بقیه بچه ها اسیر بودند. ----------- ۱ - حمام در زبان عربی معنی کبوتر می‌دهد جناب! کبوتر توی حمام است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۷ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ شانزدهم ماه مبارک رمضان سال ١٣٦٣ بود. هوا به شدت گرم بود و ما، در آن هوای گرم و دم کرده در حالی که دستگاه تهویه آسایشگاه - که هنوز خراب بود و درستش نکرده بودند. پشت پنجره ها، عرق ریزان با زبان روزه ایستاده بودیم تا شاید از نسیم کوتاه مدتی که گاه گاهی می وزید استفاده کنیم. ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود. تشنگی و گرسنگی از یک سو و گرما از سوی دیگر داشت بچه ها را کلافه می کرد. در آسایشگاه با سروصدا باز شد و یکی از سربازان عراقی آمد داخل. اسمم را صدا زد و گفت که بیرون بروم، عرق ریزان همراه او رفتم بیرون. رفتیم به سوی حمام اردوگاه تا وارد شدم با یک لگد روی زمین افتادم. سرباز عراقی با لحنی شیطنت آمیز با فارسی دست و پا شکسته گفت: «چرا دعا نوشت؟!» - من کی دعا نوشتم؟ چرا حرف دروغ میزنی؟ با یک شلنگ کلفت و سیاه به سویم حمله کرد. درد تا مغز استخوانم راه پیدا کرده بود. فقط ذکر می.گفتم بعد از این کتک نفس زنان مرا برد و هل‌م داد داخل یکی از زندانهای انفرادی. گوشه ای روی زمین نشستم ؛ زانوی غم بغل کردم ؛ دلم شکست ؛ یاد آقا موسی بن جعفر (ع) افتادم به خاطر زندان کشیدن و مظلومیت شکنجه دیدنهایش گریستم. زیر لب شروع کردم به خواندن دعای الهی عظم البلا... هنوز آخرین کلمه دعا را را نخوانده بودم که سلول باز شد و سرباز عراقی وارد شد. - بیا بیرون بلند شدم و رفتم بیرون . بعد با کمال تعجب به حرفهایش گوش دادم. - شانس آوردی. نمی‌دونم چی شد؟ انگار یک نفر مجبورم کرد که بیام و از جرمت بگذرم و ببخشمت! اما دفعه آخرت باشه که این کارها را می کنی ؛ برو آسایشگاه باقی دعا را زیر لب خواندم و وارد آسایشگاه شدم. بچه ها باورشان نمی شد که من این قدر زود برگردم. یکی از بچه ها پرسید: "مگه تو رو تو زندان نبردن؟" جواب دادم بله بردند اما به اندازه خواندن یک دعای امام زمان (عج) تو سلول ماندم ماندم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۸ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ در فضای بسته و به دور از بهداشت و نظافت اردوگاه، بیماریهای واگیردار و دیگر امراض بیداد می‌کرد. نزدیک به ۸۰٪ درصد بچه ها وقتی که مجروح برروی زمین افتاده و اسیر دشمن شده بودند، از جبهه جنگ بدون این که مرهمی بر زخمهایشان گذاشته شود، یک سره، بعد از کلی شکنجه به اردوگاه آورده شده بودند. این زخمها، به مرور زمان عود می کرد و سبب رنجش و درد بیشتر بچه ها می‌شد. در عالم غریبی چند تن از دوستان، غریبانه و در حالی که سرهایشان برروی زانوان بچه ها بود و اشک آنها بر صورتشان می چکید شربت شهادت را نوشیدند. از کسی کاری ساخته نبود و کسی هم نمی‌توانست با دست خالی در مقابل بیماری مقاومت کند. یکی از روزهای گرم تابستان سال ۶۵ بود. یکی از بچه ها را که خونریزی شدیدی کرده بود به بهداری اردوگاه بردند و بعد از ساعتی با آمبولانسی به بیمارستان منتقل شد. تمام بچه ها برای سلامتی او دست به دعا برداشتند و متوسل به ائمه اطهار (ع) شدند. حال عجیبی به بچه ها دست داده بود. صبح تازه بعد از آمار به حیاط رفته بودیم که او را دیدیم. همه تعجب کردند. حالش از ما بهتر بود بچه ها با ناباوری او را نگاه می کردند. هنوز باورشان نمی‌شد که او را سالم می‌بینند. جریان را پرسیدیم. گفت: - دیشب بعد از منتقل شدن به بیمارستان، حالم خیلی خراب شد. نفس تو سینه ام حبس شده بود و داشتم خفه می‌شدم. درد داشت وجودم را می خورد. برای رفتن به اتاق عمل آماده ام کردند. حدود ساعت ۱۲ نصف شب بود که دیدم کم کم درد از وجودم دارد می رود ؛ احساس راحتی می کردم. بعد از ساعتی درد به کلی از بین رفت. وقتی که عراقی‌ها آمدند تا مرا به اتاق عمل ببرن با مخالفتم روبه رو شدند. آنها هم تعجب کرده بودند. بعد از کلی صحبت، از عمل کردن من منصرف شدند. الان هم حالم خوبه خوبه ! دعای توسل بچه ها اثر خودش را کرده بود و او با بهترین دارو حالش خوب شده بود. با داروی "یا من اسمه دواء و ذکره شفا". ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۹ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ چهارمین روز بهمن ماه سال ۱۳۶۲ بود ؛ اردوگاه عنبر ۸، ساعت چهار بعد از ظهر، شاهد جنب و جوش بی سابقه عراقی‌ها بود؛ سربازان عراقی با سروصدا و به دستور افسرها به این سو و آن سو می دویدند تا دستورها را اجرا کنند. اتومبیل رنجرور آخرین مدل که آرم تلویزیون عراق برروی در آن نقش بسته بود، در حیاط اردوگاه و در کنار سیم خاردارها ترمز کرد. میز بزرگی وسط محوطهٔ اردوگاه جاخوش کرد. بعد چند عدد صندلی دور تا دور آن را محاصره کرد. از داخل ماشین یک وسیله شیطانی دیگر کنار میز با چشمان شیشه ای اش میخکوب شد. یک دوربین فیلمبرداری. بچه ها با دیدن دوربین، به نقشه موذیانه دشمن پی برده، سریع وارد آسایشگاه شدند. به دستور فرمانده اردوگاه، عراقی‌ها با زور و کتک چند نفر از بچه ها را به پای میز و دوربین کشیدند. سوژه و خوراک تبلیغاتی دشمن داشت فراهم می‌شد که شاگردان مکتب حسین (ع) در یک لحظه با یک قالب صابون چشم شیطان را ترکاندند. دوربین نقش زمین شد و بچه ها سریع به سوی آسایشگاهها دویدند. عراقی‌ها تا آمدند که به خود بجنبند با لنگه دمپایی و صابون و عصای بچه های معلول مواجه شدند. باران اشیاء ناچیز و یا همان سجیل‌ها بود که بر سر ابرهه زمان می‌بارید. بچه ها با یک یورش خود را به ماشین و دوربین رساندند. دوربین در همان لحظات اول خرد شد و ماشین چند دقیقه بعد سقف‌اش و کف‌اش یکی شد. دوربین پرت شد روی سیم خاردارها. حالا چشم شیطان روی سیم خاردارها می گریست!» سربازان و افسران عراقی در پشت سیم خاردارها پناه گرفته بودند. چشم و چال فرمانده اردوگاه که بر اثر اصابت چند قالب صابون باد کرده بود، داشت از حدقه در می‌آمد. چه افتضاحی از این بالاتر؟ از حالا حکم انتقالی به خط اول جبهه ها را امضاء شده در برابر چشمان اش می‌دید. بچه ها با آخرین وجود فریاد می‌زدند مرگ بر آمریکا مرگ بر صدام تیر و گلوله بود که سربچه ها از روی برجکهای نگهبانی و دور اردوگاه آتش می بارید. مشت در برابر گلوله ایمان در برابر کفر. اسیر در برابر زندانیان. بچه ها به سوی آسایشگاهها برگشتند. عراقی‌ها از فرصت استفاده کرده درها را بستند. یکی از بچه ها چشمش از حدقه زده بود بیرون و چند نفر دیگر زخمی و مجروح روی زمین وسط اردوگاه افتاده بودند. خوشبختانه کسی شهید نشده بود. با این همه تیراندازی، کشته نشدن بچه ها معجزه بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۱۰ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ زمستان سال ١٣٦٤ بود. دشمن بعد از چند سال، هوس کرده بود که برایمان مراسم صبحگاهی بگذارد. بچه ها در مقابل کار آنها در آمدند و گفتند: «بسیجی هستیم ما مراسمها و تشریفات این طوری نداریم ما این کارها را بلد نیستیم! در سرمای سخت، صبح با آن لباسهای نازک و ناچیز، رفتن و ماندن در صبحگاه توانمان را می گرفت. یکی از روزهای سرد بود؛ سوز سخت سرما بر بدنهای نحیف و لاغر بچه ها شلاق میزد. سرما تا عمق استخوانهایمان نفوذ کرده بود. همه در صف ایستاده بودیم که با غرش صدای هواپیمایی، سرها به سوی آسمان بالا رفت. یک هواپیمای عراقی بود. در همین اوضاع و احوال بودیم که سروصدای عراقی‌ها بلند شد سرها پایین چرا به هواپیما نگاه می کنید؟» چند نفر از بچه ها را از صف کشیده و به سوی شکنجه گاه برده و پس از ساعتی با بدنهای سیاه و خونی بازگرداندند. بچه ها به استقبالشان رفتند. در چهره همه بچه ها می‌شد تعجب و سوال را دید برای چی؟ چرا؟ عراقی‌ها به ما گفتند شما برای چی به هواپیمای ما نگاه کردید ؟ و ما گفتیم مگه نگاه کردن به هواپیما جرمه؟ بله شما وقتی که به هواپیمای ما نگاه می کردید، دعا می‌خواندید تا هواپیما سقوط کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۱۱ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ یکی از ماههای سال ۱۳۶۵ بود، اردوگاه هنوز در جو اختناق و سرکوب نفس می‌کشید. دشمن برای این که بچه‌ها تحرک و فعالیت نداشته باشند، دست به حیله ها و نیرنگ‌های فراوانی می‌زد. یکی از این حیله ها غذا بود. غذایی می‌دادند بخور و نمیر ؛ نه از گرسنگی بمی‌ری و نه این که حالت خوش باشد و بتوانی فعالیت کنی. بیشتر غذای روزانه ما آش بود! فقط اسمش آش بود و خودش آب زرد رنگی پیش نبود! غذاها یکنواخت بود. از ویتامین و دیگر مواد ضروری هم خبری نبود. یک بار که لاشه گوشتی را به آشپزخانه آورده بودند بچه های آشپزخانه، ظاهراً مهر آبی بیست سال قبل را که در سردخانه بر رویش زده شده بود را دیده بودند. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. غذاهایی می‌دادند نه ما اسمش را می‌دانستیم و نه خودشان. صبح بود اردوگاه وضعیت عادی خودش را می‌گذراند هر کس دنبال کاری که می‌خواست انجام بدهد می‌رفت. یکی پنهانی قرآن می خواند، دیگری درس می‌خواند، چند نفری داشتند ورزش می کردند که ناگهان سوتهای داخل باش به فغان در آمدند. چه شده؟! این موقع روز مگر سوت داخل باش می‌زنند؟ هیچ کسی جواب را نمی دانست. درها قفل شد. وضعیت غیر عادی بود. همه در فکر بودند چه اتفاقی افتاده و یا خواهد افتاد؟ بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند و از آنجا محوطه اردوگاه را دید می‌زدند. فرمانده اردوگاه با چند افسر داشتند با عجله به سوی آشپزخانه می‌رفتند. آشپزخانه اردوگاه که برای جمع ۱۵۰۰ نفری اردوگاه غذا می‌پخت یک اتاق هفت در پنج بود. در و دیوارش با دوده سیاه چراغها، رنگ آمیزی شده بود. یک بار که نماینده صلیب سرخ برای بازدید سری به آشپزخانه زده بود از تعجب دهانش باز مانده و پرسیده بود اینجا آشپزخانه است یا تعویض روغنی؟!» چند دقیقه بعد، عراقی‌ها با افراد داخل آشپزخانه بیرون آمده. از اردوگاه خارج شدند. مسئله برایمان پیچیده تر شد، همه در فکر بودند. چند ساعت بعد آنها را برگرداندند. بچه ها به استقبال شان رفتند: خندان بودند. برعکس همیشه که اگر کسی برده می شد، خونی و نالان بر می گشت. قضیه را پرسیدیم. یکی از آنها جواب داد: «امروز یک لاشه گوسفند یخ زده را آوردند و تحویل ما دادند. طبق معمول، یک سرباز عراقی ناظر کارهای ما بود. وقتی خواستیم پلاستیک دور لاشه را بکنیم دیدیم که آرم جمهوری اسلامی ایران روی لاشه زده شده، هم ما و هم سرباز عراقی خشک‌مان زد. سرباز عراقی سریع رفت و به مسئول اردوگاه گزارش داد. آمدند و ما را برای بازجویی بردند. هیچ کس نمی‌دانست که این لاشه چطور به اردوگاه آورده شده. از مسئول آشپزخانه پرسیدند و او گفت: من از کجا خبر دارم؟ شما گوشت را آوردید. الان سال‌هاست که ما توی این اردوگاهیم و تا حالا از اینجا خارج نشده ایم. بین این همه سیم خاردار و پشت میله ها اسیریم راهی هم به بیرون از اردوگاه نداریم. شما باید بدونید که این لاشه از کجا آمده؛ حالا آمدید از ما سوال می‌کنید؟ عراقی ها که در برابر این استدلال، چیزی برای گفتن نداشتند، ما را آزاد کردند. عراقی ها فکر می کردند که ما به طریقه ای با ایران ارتباط داریم و این لاشه گوشت از آن طریق آمده!». تا آخرین روز که در اردوگاه بودیم هیچ کس نفهمید که واقعاً این لاشه، چطور آن هم در کشور دشمن به دست ما رسید!... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۱۲ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ دلم گرفته نمیدانم چرا؟ صبح است. چهار دهم خرداد ماه سال ١٣٦٨. چند دقیقه ای می‌شود که درها باز شده و بچه ها به حیاط آمده اند. سرها پایین است و هر کس در درون خود مشغول به فکر چی؟ و به خاطر کی؟ به خاطر امام و به خاطر بیماری او. شب پیش که تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد قلب همه ریخت و بعد اشکهایی بود که در چشم‌ها حلقه می‌بست و بیرون می‌غلتید. شب بود و دعا و راز و نیاز‌ برای سلامتی امام. هیچ کس دل و دماغ حرف زدن و خندیدن و ورزش کردن نداشت. بعضی‌ها برای این که از فکر در آیند دور اتاق شروع کردند به دویدن، اما لحظه ای بعد قطرات عرقشان با اشک‌شان از ناودان چانه هایشان پایین غلتید. بچه ها برای سرگرمی و گذارندن وقت، مشغول کارهایشان شدند. یکی رخت می‌شست، دیگری ظرف می‌شست و آن یکی قرآن می‌خواند. ساعت هشت شد و بلندگوها شروع به کار کردند. طبق معمول هر روز، قرار بود که اخبار رادیو پخش شود. بلندگوها آن سوی سیم خاردارها بودند و ما این سوی سیم خاردار. اخبار شروع شد. سکوت برهمه جا حکمفرما شد و چند لحظه بعد همه در هم شکستند.. . امام ... امام ... امام ... یتیمان بر سر زدند. سینه ها ملتهب شد و سرها به دوران افتاد. لحظاتی بعد، همه داخل اتاق‌ها پشت میله ها به یاد مرادشان می گریستند. زانوی غم بغل کرده بودند و مرواریدها از چشمانشان تلالوکنان به زانوهای زخمی‌شان می غلتید. می گریستم و زیر لب زمزمه می‌کردم ای امام! مگر ما چقدر صبر داریم؟ سالیان دراز با تمام سختی‌ها و شکنجه ها، به امید دیدن صورت نورانیت صبر و تحمل کرده ایم اما حالا چه کنیم؟ به کدام امید بمانیم؟ دل بی وجود روی تو، میل وطن نمی‌کند بلبل بدون روی تو، میل چمن نمی‌کند آن روز یکی از تلخ ترین و سخت ترین روزهای عمر من و دوستان در اسارت بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂