برگی از خاطرات مادر میگفت شبی محمدرضا رو دیدم که رختخوابش رو جمع کرده و روی زمین خوابیده ، علتش رو که پرسیدم ، گفت : بچه ها تو جبهه روی خاک میخوابن من نمیتونم روی تشک بخوابم. بارها محمدرضا را در نیمه شب مشغول مناجات با خدا و نماز شب دیده بودیم در نوجوانی به اوج تحول رسیده بود و نور شهادت در سیمای زیبایش دیده میشد،تا جایی که گاهی مادر او را در هاله ای از نور دیده بود و وقتی با خود محمدرضا درمیان گذاشته بود ،جواب گرفته بود که مادرم چیزی نیست و توجه نکن . فقط ۱۵ سالش بود که در عملیات خیبر گلوله ای به پهلوی محمدرضا اصابت می کند ، آیه ی "و مارمیت اذ رمیت و لکن الله رمی "،بر لبش جاری میشود ملائک بال میگشایند و محمدرضا همراهشان به عرش الهی پروازی جاودانه می کند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1