ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت944 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۵ صبحم را با انرژی مضاعفی آغاز می کنم پیام صبح بخیر پسر عمو مرتضی که از راه می رسد جواب معما را همراه جواب سلام برایش می فرستم و چه خوب شناخته بود مرا و حاج حیدر آقایم را درست حدس می زند و می فهمد از روی دست چه کسی تقلب کرده ام این روزهایم در کنار مرتضی و حاج حیدر زیباتر شده برادرانه های خالصانه ای که نثارم می کنند دوست داشتنی و دلگرم کننده است همه چیز خوب است همه چیز خوب پیش می رود دریای زندگی ام آرام و بی تلاطم است تا روزی که ...... چند دقیقه ای تا پایان کلاس آنلاینم باقی بود که شماره ای بالای گوشی نقش بسته ولی وقتی جوابی نمی گیرد تماس قطع می شود اول گمان می کنم اشتباه گرفته دوباره که زنگ می زند حساس می شوم ، باز هم جواب نمی دهم کلاسم در حال حاضر واجب تر بود پیامکی از همان خط می رسد که اینبار قلبم را در سینه لرزانده و دل آشوبه می گیرم " جواب بده دیگه ؛ قمر !!!! " که بود که مرا می شناخت ؟ حتی خاندان حاج بابای تبریزی ام مرا به این نام نمی خواندند مخاطب هر که بود زیادی با من و زندگی پیش از اینم آشنا بود به محض تمام شدن کلاس پیامش را کامل باز می کنم همان یک جمله بود شماره هم آشنا نیست هنوز با خودم به نتیجه نرسیده بودم که پیام بعدی هم می رسد " قمر خانوم ! اگه شماره درسته لطفاً جواب بده " کمی ملایم تر شده با تردید انگشتم روی حروف می چرخد و با پرسشی تک واژه ای جوابش را می دهم " شما ؟ " و همین یک واژه به او جسارت می دهد تا دنباله ی کلام را گرفته و مرا و ذهنم را به جایی ببرد که هیچ دلخواهم نیست " پس درست حدس زدم خودتی ! توی عکس که از ته دل می خندی حتماً دنیا به کام و روزگار بر وفق مرادته دیگه ؟! " نه حوصله ی این لحن کنایه گو را دارم و نه اعصاب مجهول سازی در ذهنم را فقط تمام معلوماتم در زمینه ی فحش و ناسزا را به کار می گیرم تا خودم را لعنت کنم بابت عکسی که بعنوان پروفایل پیام رسان شاد انتخاب کرده بود چرا با خودم فکر نکرده بودم ممکن است هنوز هم طالع نحسم آنقدر مرا در گرداب بدشانسی غرق بکند که یک آشنا تصادفی عکس را ببیند ؟! عکس شب یلدا من و بی بی جان و حاج حیدر آقا ! ذهنم هنوز از بند اسارت افکار بیهوده خلاص نشده که پیام بعدی هم از راه می رسد " تا اینجا حس ششمم خوب کار کرده حالا بگو ببینم نکنه مخ اون پسره رو زدی ؟ شوهر دومته ؟ " با خواندن این پیام رسماً غالب تهی می کنم او که بود که خبر ازدواج اولم را داشت ؟ خودم را تا کنار دیوار روی فرش می کشم سرم را به دیوار تکیه داده و چشم می بندم باید از کسی کمک می خواستم ترس برگشتن به روزهای سیاه گذشته عجیب مرا بی تاب کرده بود صدای باز شدن در اتاق را می شنوم ولی انگار فشار خون و روحم زیادی افتاده که به خودم زحمتی برای باز کردن چشم هایم نمی دهم و در همان حالت می مانم - خدا مرگم بده تو چرا همچین شدی ؟ سادات جان ! سادات جان ! حنانه رنگ به رو نداره فشارش افتاده انگاری .... صدای نگران ستاره را تشخیص می دهم و لای پلک هایم را باز می کنم انگار که او بیشتر از من ترسیده بود ولی او که خبر نداشت در طول همین چند دقیقه چه بر من گذشته پس از چه هراسیده بود ؟ یعنی رنگ رخساره ام اینقدر سر درونم را بد و ناجور فاش کرده بود ؟! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂