🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم
#الهه_بانو
#قسمت985
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۵
- خب ... خب شما هم مردی !
غیرت و تعصب و مردونگی داری !
پس چرا اینجوری دل به دل من دیوونه دادی ؟
- من ؟!
من !
چی بگم ؟ تو بزار پای اینکه .... رطب خورده کی منع رطب می کنه ؟
وقتی خودم حس و حال تو رو از سر گذروندم .... چطور می توانم بال بال زدنتو ببینم ولی عین خیالم نباشه ؟
اگر نه منم یه مردم
هم از دست تو ، هم اون پسره که الان رو تخت بیمارستان افتاده عصبانیم
یعنی به جون خودت اگه چاره داشتم یه کشیده ی آبدار مهمونت می کردم ولی حیف
حیف که دردی که تو میکشی رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم
ولش کن
پاشو بخواب ، صبح واسه نماز خواب نمونی
پاشو دیگه !
بر می خیزد ، پتویی که از داخل اتاق آورده بود روی فرش کنار بخاری پهن کرده و دراز می کشد
پشت به من کرده و پتو را تا روی سرش کشیده تظاهر به خوابیدن می کند
ذهنم با حرف هایی که زد حسابی درگیر می شود
یعنی او هم عشق کسی را در سینه داشته و زمانه یا خانواده او را از عشق جانش جدا کرده بودند ؟!
به اتاق می روم و کنار سادات جان دراز می کشم
اینجا دیگر از آرامش خانه ی حاج بابا خبری نیست
صدای رفت و آمد ماشین ها سکوت را بر هم می زند
دلم آرامشی از جنس خانه ی بی بی می خواهد و بس !
آه ؛ بی بی جانم
نامش را با خودم تکرار می کنم و یاد حرف هایی می افتم که با هم زده بودیم
از بیمارستان که به خانه بازگشتیم به تدبیر حاج حیدر آقا شماره اش را گرفته و گوش های حسرت زده ام را به شنیدن صدای مهربانش دعوت می کنم
خوشحال می شود
خوشحالی آمیخته به حیرت و ناباوری
تازه وقتی گوشی را به دست سادات جان می دهم و با یکدیگر هم کلام می شوند باور می کند من الان تهران هستم و تنها به نیت ملاقات با نوه جانش و هم دلی با او این زحمت را بر خود و خانواده ام روا داشته ام
پشت تلفن گریه می کند و من که حتی در سوگ سد بابای نازنین او را چون کوهی استوار دیده بودم به عمق دردی که در جانش نشسته پی می برم
کاش اینجا بودی
کاش با هم بودیم
کاش تنها مرد زندگی اش اینقدر غریب و بی کس نبود
هیچ سفارشی نمی کند
نمی گوید حالا که آنجا هستی چیزی برای حاج حیدرم فراهم کن
فقط از سادات جان دعای خیر و از من حرف های دلگرم کننده طلب می کند برای سرپا شدن مهربان پسرش
در رختخواب می غلتم و پهلو به پهلو می شوم
امشب خواب از من گریزان است انگاری
پلک می بندم و پشت پلک های بسته ام جشنی به پا می شود
خودم را به میهمانی آخرین نگاه حاج حیدر آقا دعوت کردم
میزبان اوست که مرا ساکن قلبش خواند و به من اجازه داده بود تا این تکه گوشت لبریز از احساس را با بی بی جان شریک شوم
و چه می دانست که من قلبم را تمام و کمال به او باخته ام ؟!
دوباره تغییر موضع داده و در رختخواب جابجا می شوم
حالا درست رو به روی سادات جان خوابیده ام
نگاهم روی صورت ماهش نشسته
دقت که می کنم به شباهت های بین خودم و او بیشتر پی می برم
هلال ابروهایم را انگار از روی او کپی کرده بودند و طرح بینی ام را
معلوم است او هم مانند بی بی جان در جوانی زیبارویی بوده که دل از حاج بابا برده
وای حاج بابا !
حرف های مرتضی را به خاطر آورده و ته دلم می لرزد
ساعت نزدیک پنج عصر بود که عمه ناهید تماس گرفت
به خانه زنگ زده و وقتی کسی جوابش را نداده بود با نگرانی شماره ی مرا گرفته بود
هم من و هم سادات جان با او صحبت کردیم
نام امامزاده ای را برد که در طول این چند ماه به آنجا نرفته بودم
مثلاً آنجا بودیم !
سادات جان ادعا می کند دلش هوای محمد جانش را کرده ، پدرم
رفته بودیم امامزاده تا کمی بار دل سبک کنیم
قرار شد دیرتر برگردیم، با آژانس برگردیم و فردا شب در خانه منتظر بچه ها باشیم که به مناسبت روز مادر میهمان خانه ی پدری می شدند
امروز بنده ی خدا چقدر دروغ گفت ، چقدر آخرتش را به آرامش دنیایی من فروخت !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|å
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂