نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هجدهم بالاخره روز موعود فرا رسید؛ حسابی تیپ زده بودم؛ به خانواده گفتم: می روم مهمانی
بازپرس گفت: آقای صلاحی اگر خسته شده اید ادامه داستان باشد برای بعد! در حالی که یک نیکوتین دیگر را بر می‌داشتم گفتم:اگر اجازه دهید یه نخ بکشم؛ بعد تعریف کنم؛ بازپرس گفت: بکش. لابه لای اینکه دود ها را بیرون می دادم پرسیدم: آقای بازپرس! فکر نکنم به ادامه داستان نیازی باشد! چون بی گناهم! مسئله نازنین یک مشکل شخصی بود! بازپرس گفت: من علاوه بر آنکه یک مامور هستم، نزدیک چهارسال است که در مورد ازدواج های ناموفق مشغول تحقیق هستم! ادامه داستان را بگو! ان شاءالله از بيانات ارزشمند شما برای دیگران استفاده خواهم کرد؛ گفتم: داستان من طولانیه! و دیگه حال بازداشتگاه رو ندارم! _شرمنده؛ همین الان برگه عدم سوء پیشینه شما رو امضا می‌کنم! به یک شرط که تا آخر داستان رو در بیرون از اینجا برایم بگویی؛ ادامه دارد...