چادر گل گلی نمازم را کیپ می گیرم زیر چانه ام. طبق معمول در را باز می گذارم و به دیوار کاهگلی خانه مان تکیه می زنم. سرگرم تماشای ستارگان و ماه نصف نیمه می شوم. مثل دست فروشانی که منتظر مشتری اند؛ نگاهم به سر کوچه است‌‌. نمی دانم چندمین شبی است که کارم شده این! بالأخره دوستش دارم. مگر می شود کسی را دوست داشت و بی خیالش بود. فرهاد این همه زحمت و سختی برای به دست آوردن شیرین کشید. حالا نغمه ای در دلم می گوید تا کی می خواهی منتظرش باشی! ادامه دارد...