نیمه شب ثامر از خواب بلند شد! بارش برف قطع شده بود؛ روحانی جوان در خواب بود؛ ثامر انگشتر یاقوت را برداشت و رفت؛ ساعت پنج صبح! از نبود ثامر تعجب کرد؛شیخ مشغول گرفتن وضو بود که صدای در آمد؛ ژاندارم دهکده دم در بود! شیخ در را باز کرد؛ ژاندارم دست های ثامر را بسته بود و مو هایش را در مشتش گرفته بود! با صدای کلفتش گفت: شیخ مگر نمی دانی این مرد دزد قهاری است؛ انگشتر معروفت را دزدیده! شیخ گفت: نه ایشان مهمان بنده بودند و من انگشتر را هدیه به ایشان دادم! شکایتی هم از ایشان ندارم. ادامه دارد...