#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت دهم
یک ربع به اذان ظهر بود. مصطفی از در وارد شد و همین که مرا آن طور مستأصل و برافروخته دید برای این که از استرس و اضطراب من کم کند آمد و روی پای من نشست و گفت:(مادر ببین من حالم خوبه.) صورتش خونی بود و رنگ به رخسار نداشت. پهلویش زخم شده بود، اما به من نگفت. برایش آب قند آوردند. با نام آقا اباالفضل (ع) آرامش گرفته بودم. صدای اذان به آرامشم اضافه می کرد. سال ها گذشت و این نذر را با هیچکس در میان نگذاشتم. فقط برای حضرت اباالفضل (ع) شیر نذری به مادرم می دادم تا او در روضه اش پخش کند. همسرم نیز در همین حد باخبر بود. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت اباالفضل (ع) بود.
ادامه دارد...
✿↝..
@dokhtaranchadorii ..↜✿