۶۸۶ من متولد یک روز بهاری تو فروردین ۷۰ هستم. ته تغاری یک خانواده ی ۵ نفره که دوتا خواهر مهربون و بزرگتر از خودم دارم. مادرم فرهنگی هستن و پدرم سربازی برای دفاع از این وطن. بعد ازدجنگ پدرم احساس کردن که باید وارد عرصه اقتصادی شد. شروع به تاسیس گاوداری و پرورش اسب و گوسفند کردن. لازمه ی تهیه ی علوفه ی حیوانات، داشتن اراضی متعدد بود. بچگی من و خواهرهام توی دل طبیعت مهربان گذشت. با اسب ها بازی می کردیم🐎 و بین چمن ها می دویدیم🍀 پدرم با اینکه جراحت های دوران جنگ آزارشون میداد اما خیلی بروز نمیدادن تا ما آزرده خاطر نشیم. اما از رفت وآمدهای مکرر به دکتر و بیمارستان متوجه شده بودیم خطری تهدیدشون میکنه😔 هشت ساله بودم که به تهران اومدیم چون پیگیری کارهای درمان راحت تر بود. پدرم اما در رفت وآمد بودند و امور گاوداری رو پیگیری می‌کردند. یک روز گرم تابستونی،مشغول دوچرخه سواری تو حیاط بودم،نگاهم به مادرم افتاد، گویا پشت تلفن،کلماتی می شنید که خوشایند نبود، داغی آفتاب کم کم داشت آزاردهنده می شد. متوجه شدم پدرم موقع کار در شهرستان دچار خونریزی شده و به بیمارستانی در تهران منتقلشون کردن. دکتر متخصص که تعهد داشته در اون تاریخ اونجا باشه به مسافرت رفته و نتونسته به موقع دستورات لازم رو بده و اون تابستون سخت ترین فصل زندگی مون شد. هرچند اون دکتر سلب طبابت شد، اما غم بزرگ ما را جبرانی نبود...😔 به لطف خدا چندسال بعد خواهرهام ازدواج کردن و با مادرم که دیگه دلیلی برای تهران موندم نمی دیدند، راهی مشهد شدیم. و من هم دانشگاه قبول شدم، تو دانشگاه فعالیت های فرهنگیم رو پیگیری کردم.😌 یک روز به اصرار دوستان به یک همایش کاملا بی ارتباط دعوت شدم، بعد از چند ساعتی عذر تقصیر خواستم و به سمت در خروجی رفتم، ناخود آگاه نگاهم به پسری متدین افتاد😉،سرم رو پایین انداختم و رد شدم🙃. اما صدایی تو ذهنم گفت: اگر همین پسربیاد خواستگاریت ،دیگه بله رو میگی؟؟🤨🧐 خودم جواب دادم که به نظر پسر با حیا و متدینی میاد، البته زیبا هم هست😅🤲 استغفراللهی گفتم و به راهم ادامه دادم. فردای روزی که همایش رفته بودم ،قرار بود خواستگار برام بیاد، به اتاق رفتم و از توی جا کلیدی به تماشا نشستم که این یکی رو چطور رد کنم؟ وقتی در خونه باز شد و نگاهم افتاد بهشون، سرم داغ شد و قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد، دستام یخ کردن. آخه مگه میشه؟ مگه فیلم هندیه آخه؟😲 کسی جز من و خدا از اون گفتگو خبر نداشت. پس این پسر اینجا چکار میکرد؟ خودم رو بعد از چند دقیقه جمع و جور کردم و رفتم. بعدا متوجه شدم ایشون دنبال دختری متدین بوده و به طور اتفاقی شماره تماس رو یکی از دوستان بهشون دادن.😊 نباید احساسی تصمیم میگرفتم، پیش مشاور رفتم و با کسانی که هر دوی ما رو می‌شناختند صحبت کردم، خانواده خودم خیلی موافق نبودند، چون هنوز سرباز بودند و شغلی نداشتند. مادر همسرم هم بعد از نماز شروع کردند به صحبت که ما و شما از نظر سطح مالی متفاوت هستیم. مبادا بعدا اذیت بشی. خانواده ام هم معتقد بودند این پسر خوب و متدینه اما من یارای زندگی با این فرد رو ندارم و نمی تونم سختی ها رو تحمل کنم.😞 برزخی درونم بود. نمیدونستم واقعا کدوم تصمیم درسته. هر دختری تو این موقعیت ها به آغوش پدر پناه می برد، اما من کیلومتر ها فاصله داشتم. عاقبت خدا توی قلبم اطمینانی مثال زدنی انداخت و با یقین بله رو گفتم. زندگی مشترکمون که شروع شد، هنوز قواعد و ساختار زندگی رو خوب نمی دونستم.😔 سعی کردم مهارتهای زندگی رو از سخنرانی ها و دوره های آموزشی کسب کنم.و عمیقا معتقدم هر محتوای فاخری گران نیست. همسرم به لطف خدا شغل خوبی در یک شرکت خصوصی پیدا کردند.☺️ ۸ ماه از زندگی مشترکمون می گذشت که تصمیم گرفتیم فصل جدیدی از زندگی رو آغاز کنیم. بارداری سختی داشتم، استراحت مطلق شدم و همزمان باید درس هم میخوندم🤕 همسرم معتقد بودند اگر درس رو کنار بذارم، دیگه سراغش نمیرم. ماه آخر بارداری، مادرم به حج تمتع رفتند و قرار بود دوهفته بعد از برگشتشون، زایمان کنم. اما اون شب درد عجیبی به جونم افتاده بود. چون دوست نداشتم کسی رو نگران کنم، با همسرم تنهایی به بیمارستان رفتیم. نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه، دنیای ناشناخته ی زایمان برام ترسناک و سخت به نظر می‌رسید. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075