#تجربه_من ۹۷۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
من دختری به شدت درس خوان و فعال بودم که توی همه پایه ها نفر اول بودم و حتی رکوردهای علمی منطقه مون رو هم جابه جا کردم و قبل از اینکه دیپلم بگیرم به عنوان نخبه از طرف آموزش و پرورش منطقه مون معرفی شدم و توی سطح شهر برام بنر زدن و با قبول شدگان کنکور اون سال منو هم تشویق کردن.
به محض اینکه کنکور دادم با پسرعمه ی عزیزم عقد و ازدواج کردم و وارد تربیت معلم شدم، توی دوران دانشجویی هم توی تمام مسابقات استانی و کشوری مقام آوردم و به شدت فعال بودم و استادا حساب ویژه ای روی من باز کرده بودن، تا درسم تموم شد و سال اول چون محل کارم از خونه مون دور بود باز با همکارانم خونه گرفتیم و مجردی زندگی میکردیم و سال دوم کاریم به محل زندگی خودم منتقل شدم و اقدام به بارداری کردم.
بعد از عمل لاپاراسکوپی که دکترم انجام داد و چسبندگی رحمم رفع شد خداروشکر باردار شدم و خدا یه دختر به ما داد، هنوز دخترم یکسال و دو ماهش بود که خداخواسته باردار شدم و با اینکه با وجود شاغل بودن و بچه کوچیک داشتن اذیت میشدم اما دوست داشتم که بچه ام تنها نباشه و یه همبازی داشته باشه
فرزند دوم من هم خداروشکر دختر بود. خوشحال بودم که هم جنس هستن و بیشتر باهم کنار میان، من همچنان درگیر فعالیت های مدرسه بودم و حسابی سرم شلوغ بود(معاون پرورشی و درگیر مسابقات و جشنواره ها و جشن ها و مراسمات) و مدرسه ما هم طوری بود که بیشترین بازدید رو داشت و منم عاشق کارم بودم و با تمام وجودم مایه میذاشتم و وقتی خونه می اومدم با وجود داشتن دوتا بچه کوچیک حسابی خسته میشدم.
دخترم یکسال و یک ماهه شده بود که مادر شوهرم گفت دخترکوچکم(فاطمه کوثر) احساس میکنم اون جنب و جوش قبل رو نداره شاید جاییش درد میکنه، خودم که توی نخش رفتم، دیدم به شدت آروم شده، بردمش دکتر اطفالی که همیشه دخترامو میبردم و منو می شناخت، جریان رو گفتم، دیدم بعد از معاینه کامل دوتا بشکن زد کنار گوش دخترم، پرسیدم چی شده دکتر، حالت عصبانی به من گفت چیزیش نیست، بچه های مردم کلی عیب دارن هیچی نمیگن، خدا دختر به این دسته گلی بهت داده روش عیب میذاری.
از رفتار دکتر تعجب کردم و اومدم از مطب بیرون به دوستم که توی مرکز بهداشت کار میکرد جریان رو گفتم اونم گفت نکنه مشکل شنوایی داره، ببرش شنوایی سنج
و منم چون دخترم کلمه کلمه حرف میزد قضیه رو خیلی جدی نگرفتم اما وقتی بردم شنوایی سنجی و بعد از چند روز با کلی زحمت که تونستیم با کمک شربت دخترمو خواب کنیم که تست بگیرن با جواب دکتر دنیا روی سرم خراب شد، دختر کوچولوی من فقط ۲۰ درصد شنوایی داشت و به مرور شنوایی شو از دست داده بود.
شوهرم قبول نکرد. شیراز رفتیم جواب همین بود، چندجا تهران بردیم اما باز قضیه هیچ فرقی نکرد، با راهنمایی های بهزیستی، مرکزی رو برای آموزش گفتاردرمانی واسه دخترم پیدا کردیم و کلاساشو شروع کردیم، اون اوایل بهم گفتن با سمعک جواب میده اما بعد ۶ماه همون ۲۰ درصد هم از دست رفت و شنوایی فاطمه کوثر من صفر شد و توی نوبت کاشت حلزون قرار گرفت که حدود دو سال طول کشید تا پروتز کاشت حلزون به دخترم رسید و توی این دوسال من و شوهرم و مادرم ذره ذره آب شدیم و زیارتگاهی نبود که ما نرفته باشیم برای گرفتن حاجت مون که داشتن شنوایی دخترم بود،
توی این مدت دخترک مهربون من به شدت عصبی و لجباز و پرخاشگر شده بود و نشنیدن حسابی کلافه اش کرده بود و من مادر هیچ کاری از دستم برنمی اومد، خیلی ها بهم میگفتن وقتی نمی شنوه کلاسش نبر فایده ای نداره، اما ما خونه و مغازه و چند تا زمینی که داشتیم رو همه فروختیم و از شهر خودمون بخاطر دخترمون به مرکز استان اومدیم و تمام کلاس ها رو میبردیمش، هم کلاس های مهد که از طرف بهزیستی بود و هم کلاس خصوصی و هم کلاس موسیقی و نقاشی
توی این مدت اینقدر حالم بود بود که مثل طلبکارا با خدا حرف میزدم که اگه تو بخوای میتونی به دختر من شنوایی بدی، یادمه روز عاشورا دختری به نام فاطمه فک کنم از استان فارس بود توی تلویزیون نشون داد که نابینای مادرزاد بود ولی توی حرم امام حسین (ع) شفا پیدا کرد، میگفتم چطور اون فاطمه رو شفا دادی، خب فاطمه ی منم شفا بده.
افسردگی شدید گرفتم که اسامی دانش آموزانم هم یادم نمی موند، اینقدر حالم بد بود با اینکه نمیذاشتم دانش آموزانم بفهمن و اونجا خودمو خیلی سرحال نشون میدادم اما فراموشی هام سوژه شده بود طوری که توی ذهنم چیزی دیگه بود اما چیزی دیگه به زبونم جاری میشد و میگفتم که باعث شده بود اعتمادبه نفسم به شدت افت کنه و دیگه اونطور که باید نمیتونستم واسه کارم مایه بذارم و از طرفی باید با دخترم فعالیت هایی که میگفتن توی کلاس باید توی خونه تمرین میکردم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075