🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نودم
با رفتن مامان ، من هم از روی تخت بلند شدم و مقابل آینهی اتاق ایستادم و روسریم را مرتب کردم . مونا گفته بود که محرمیت ما فقط در حد یک صیغه یک ماهه بوده . پس دیگر محرمیتی بین ما نبود . چادرم را هم روی سرم انداختم. نگاهم را روی وسایل اتاق چرخاندم . دنبال کیفم بود که ضربه ای به در اتاق خورد و باز شد .
_ اجازه هست ؟
_ بفرمایید.
در را باز گذاشت و خودش روی تخت نشست. من هم با فاصله کنارش نشستم.
خیره نگاهم میکرد . طوری که احساس کردم تمام افکار و احساسم را از چشمانم میخواند .
_ چه قدر تغییر کردی ؟
_مگه قبلا چه جوری بودم؟
_ هرجوری بودی مهم نیست الان مهمه
نگاهم به دستش که در گچ بود کشیده شد و گفتم
_ دست تون چی شده ؟
_ تو عملیات تیر خوردم .
هینی کشیدم و گفتم
_ تیر!!!
_ نترس ، خداروشکر جون سالم به در بردم
_ ولی اگه یه وجب اون ور تر بود ، خورده بود به قلبتون...
_ این چیزا تو شغل من طبیعیه !
کمی سکوت بین مان جاری بود که پرسید
_ چرا تنها میومدی مشهد ؟
_ این سوالیه که خودمم جوابی براش پیدا نکردم .
_ مگه میشه یادت نیاد؟!...اصلا تو تمام این مدت کجا بودی ؟... میدونی چه قدر دنبالت گشتیم ؟
_ بهتون نگفتن ؟...من همه چیزم و فراموش کردم ... بخاطر همینم این مدت گم شده بودم
_ پس چرا محمد به من حرفی در این باره نزد ؟
شانه ای بالا انداختم.
_ یعنی حتی خانواده ت ،من ، دوستت شیرین خانم هم یادت نبود ؟
_ نه
دستی لای موهایش کشید و بلند شد و چند قدم رفت و برگشت.
_ اگر شما پشیمون شدین از این وصلت بهتون حق میدم ... من خودمم هنوز با فراموشیم کنار نیومدم....
_ من توی این مدت خیلی دنبالت گشتم. فکر کردیم ، ساسان یه بلایی سرت آورده .امروز که از ماموریت برگشتم و دیدم عمو پیام داده ، کم مونده بود از خوشحالی بال دربیارم ، با اولین پرواز ، من و محمد خودمون و رسونیدم مشهد ...دلیل این سکوت من یه چیز دیگه ای بود . من پشیمون نشدم . بلکه این نبودنت باعث شد که بیشتر برام ارزش پیدا کنی و اینکه بفهمم چه قدر بودنت تو زندگیم مهمه...!
با حرفهایی که زد ، سرخ شدن گونه هایم را حس میکردم . سرم را پایین انداخته بودم . مقابلم دوزانو نشست و گفت
_ نرگس تو روزایی که نبودی ... فقط از خدا یه چیز میخواستم ....اونم اینکه سالم برگردی ... حالا که برگشتی ... خیلی خوشحالم.... میخوام به عمو بگم ...
نذاشتم بیشتر ادامه دهد و گفتم
_ پسرعمو اجازه بدید ... من شرایطم فرق کرده ... چیزی درباره ی شما نمیدونم ....
_ خب یه مدت نامزد میمونیم ....من میخوام جبران کنم ...
_ من باید فکر کنم ...
_ هر چه قدر میخوای فکر کن ....ولی من بهت اجازه ی نه گفتن نمیدم .... من فقط از تو بله میخوام
با چشم های گرد شده نگاهش میکردم که بلند شد و ایستاد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت
_ زمان فکر کردن شما از همین حالا شروع شد .
و بعد هم از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔
@downloadamiran