🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نور آفتابی که روی صورتم افتاده بود ، نمی‌گذاشت بخوابم . یک لحظه چشمم را باز کردم که ساعت بالای سرم را ببینم ،که با دیدن عقربه های ساعت، خواب از سرم پرید و بلند شدم و نشستم . لاله پایین تخت خوابیده بود . در خواب هم به خود چهره مظلومانه ای گرفته بود . چادر نمازم را رویش انداختم و آرام و بی صدا از اتاق بیرون رفتم . بی‌‌بی در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود . متوجه حضور من نشده بود . به در آشپزخانه ضربه ای زدم . برگشت با لبخند گفت: _ بلاخره بیدار شدی ! _ چرا زودتر بیدارم نکردین.... میخواستم به لاله بگم چه جور شارژری بخره . _ دیدم از قبل نماز صبح بیدار بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم ...خودم یه جورایی به لاله فهموندم ، که چه چیزی بخره .... _ حالا خریده ؟ _ نمی‌دونم ...خیلی خسته بود ، چیزی نپرسیدم . جلو رفتم و از پشت شانه هایش را گرفتم . _ ببینم ...چی درست میکنین ، این قدر بوهای خوبْ خوب میاد؟ _ کتلت ولی چون سبزی کوهی قاطی موادش کردم ،این بوی خوب و میده . _ هوووم ... میشه یکی بخورم ؟....آخه دیگه دلم داره قیلی ویلی می‌ره _ خب معلومه باید گشنه‌ت باشه ....ساعت دوازدهه.... یکی برداشتم و خوردم و کلی هم با آب و تاب تعریف کردم از دست پخت خوش مزه اش! الحق و الانصاف غذاهای خوشمزه ای می‌پخت ! کمی گذشت و من هم کمک بی‌‌بی کردم و سالاد هم آماده شد. نزدیکی های اذان ظهر،لاله هم از خواب‌نازش بیدار شد . _ ساعت خواب خانوم... _ سلام ... باورت میشه این قدر خسته ام که بعد این همه خوابیدن بازم خوابم میاد ... _ نمیشه یکم کمتر شیفت باشی ؟ ...توی این مدت که من اینجام ، تو بیشتر اوقات شبا نیستی ... _ چه کنم خواهر ... این دل مهربونم نمیتونه درخواست همکارا رو رد کنه ... این ِکه هرکس کاری داره به من پیشنهاد میده که جاش شیفت وایستم _ تو خسته بشی ، از پا بیفتی ، ببینم کسی از اونا سراغت و میگیرن؟ نه خدایی میگیرن ؟ خنده ای کرد و جواب داد: _ جوش نزن ....پوستت خراب میشه... سکوتی کرد و بعد ادامه داد _ ولی راست میگی ... خودمم خسته شدم از این همه کار کردن ...میگم چه طوره بعد این تعطیلات تاسوعا عاشورا که در پیش داریم، مرخصی بگیرم ، بریم مشهد؟ _ خیلی خوب میشه.... بی‌‌بی هم بهم میگفت خیلی وقته نرفته مشهد ....ولی .... _ ولی چی؟ چرا پکر شدی ؟ _ من چیکار کنم ؟ _ تواَم پاهامون میای دیگه.... ناراحتی نداره که! _ نوچ ...من همین جوری سر بار شمام .نمیخوام بیشتر از این زحمت بدم ... _ دیگه نشنوم این حرف و بزنیا.... تو عین خواهرم میمونی .... اصلا بیا بریم شاید متوسل شدی و خود آقا تو رو به خونوادت رسوند ! سرم را پایین انداختم و به فکر رفتم . _ قبوله ؟ _ قبوله ولی به شرطی که وقتی خانوادم و پیدا کردم ، هزینه ی سفر بگی تا پرداخت کنم با دست ضربه ای به بازوم زد و گفت _پاشو خودتو لوس نکن! ... حالا دیگه فسقله بچه برای من شرط می‌ذاره .... _ پس من نمیام ... _ اصلا آقا جون من خودم می‌خوام تو رو ببرم ...حرفیه؟ در ضمن شرط گذاشتن زیاد خوب نیست .اونم تو همچین سفری ! خواستم زبان به اعتراض باز کنم که گفت _ اون کیف منو بی زحمت از رختاویز بیار !... بی‌‌بی یه سفارشی داشت برات ... از کنارش از روی زمین بلند شدم زیر لب گفتم _ خوب بلدی حرف و عوض کنیا ! زیپ کیف را باز کرد و اول یک نایلون دارو درآورد و بعد هم یک سیم شارژر . نایلون دارو ها را برداشتم و نگاهی انداختم _ مال بی‌‌بیِ... _ آهان ... لحظه ی آخر چشمم به یک پماد افتاد . «پماد پروکسیکام» زیر لب تکرارش کردم . اسمش خیلی آشنا بود . مطمئن بودم قبلا هم شنیده بودم . ناگهان سردرد عجیبی سراغم آمد . یک صحنه برایم تداعی شد . «من داخل ماشین نشسته بود که یک نفر نایلونی به دستم داد : _اینا چیه ؟ _ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد می‌کنه اینو استفاده میکنم... » سرم آن قدر درد گرفته بود که امانم را بریده بود . فکر میکردم هر لحظه ممکن است سرم منفجر شود . لاله بادیدن حال من ، مقابلم زانو زده بود و میخواست چشمانم را باز کنم . اما من از شدت درد دستم را در شقیقه هایم گرفته بودم و حتی نمی‌توانستم لای چشمم را باز کنم .فقط ناله میکردم . کم کم صدای لاله را هم از دور می‌شنیدم . و بعدسکوت مطلق! ادامه دارد..‌ نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛