#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت825
#نویسنده_سیین_باقری
همانطور که فکر می کردم شد
شدم آب روی آتیشه تند چشمای ایلزادی که چشماش کم کم حالت عادی گرفت قرمزیش رفت آروم تر شد ولی قلبم داشت می تپید برای ناراحتی محمدمهدی که نمی دونستم از کجا دل نگرونه
محمدمهدی کوه صبر خانواده ما بود محمدمهدی حقش نبود این همه بلایی که سرش اومده بود الان که داشتم فکر میکردم به فریادهایی که سرم کشیده میدونستم حاضرم تمام ذهنم تمام روزم تمام حالم رو وقف کنم تا اون فقط فریاد بکشه و حال دلش رو خوب کنه زخمی که محمد مهدی خورده بود خوب شدنی نبود
ایلزاد نگاهش به من بود و من نگاهم به سلما سلما سرشو بالا گرفته بود و قه قه می خندید ایلزاد رد نگاهم رو گرفت و برگشت پشت سرش را نگاه کرد با دیدن اون دختر سرشو انداخت پایین و گفت
_متاسفم برای دیدن چنین صحنه ای متاسفم برای احوال خودم متاسفم برای محمدمهدی که میدونم مرد تر از این حرفاست، اگر میتونستم مشکل محمدمهدی را حل کنم حتما همین کارو میکردم ..
انگار متوجه نبود که داره برای من صحبت میکنه سرشو انداخته بود پایین و پشت سر هم حرف می زد شاید اگه تو حال خودش بود و می فهمید که این حرفارو من دارم میشنوم هرگز به زبان نمی آورد
همش رو به زبون آورد میگفت و هیجان دل من را بالاتر میبرد عذاب وجدان من را بالاتر می برد دوباره تکونش دادم و گفتم
_حواست هست چی میگی؟
سرشو آورد بالا و نگاهم کرد چند ثانیه تو صورتم زل زد دوباره سرشو انداخت پایین و گفت
_محمدمهدی مرد تر از این حرفاست شک ندارم
شونه هاش افتاده تر شده کیف چرمیش روی دستش چرخوند و رفت به سمت کافه
زانوهام داشت سست می شد زانوهام داشت شل می شد برای افتادن روی زمین برای عذاب وجدانی که هر لحظه توی دل من بیشتر می شده و تو دل ایلزاد جوانه میزد
نمیدونم چرا احوالم داشت خراب و خراب تر میشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞