#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت867
#نویسنده_سیین_باقری
حمام آب گرم حالمو بهتر کرد لباس معمولی پوشیدم و اومدم بیرون ایلزاد جلوی تلویزیون نشسته بود عمیقا به چیزی فکر میکرد
رفتم با فاصله ازش نشستم و گفتم
_چند روز دیگه عیده ولی هیچ جا بوی عید نمیده
از فکر اومد بیرون نگاهم کرد و گفت
_دوست داری کجا باشی؟
یه لحظه شبکه رو عوض کرد پرید روی شبکه ی سه سیما برنامه ای میذاشت از حرم اقا امام رضا
لبخند زدم و گفتم
_مشهد
سرشو تکون داد و گفت
_حاضر باش فردا راه میوفتیم
هچین حرفی از ایلزاد خیلی هم بعید نبود همون لحظه صدای ایفون در اومد و ایلزاد رفت شام رو تحویل بگیره
وقتی اومد بی مقدمه گفت
_نمیخوام زندگی به کاممون زهر بشه راهیه که شروع شده باید ادامه بدیم مگر اینکه نخوای
بدون معطلی پرسیدم
_من چرا نباید بخوام؟
مستقیم نگاهم کرد
_برای اینکه دور و برت خالی میشه نه مادری نه برادری برای اینکه تنها میشی ته تهش دوست داشته باشن رضا و داییت کافیته؟
بسته ی غذا رو برداشتم یکی از بشقابها رو باز کردم با دیدن بالهای کباب شده احساس کردم ته دلم خالی شد یکیو برداشتم تمام حجمشو فشردم تو دهنم و گفتم
_تورو دارم یعنی همه رو دارم کمه مگه؟
لبخند زد و گفت
_منکه میدونم یه روزی کم میاری
چقدر ناامید بود این بود پسر هرچند اون شب مثل شب عادی یک عروس و داماد نگذشت ولی رفتنمون به مشهد اتفاقی بود که به فال نیک گرفتم
رو به روی گنبد طلا و دستم تو دست ایلزاد به که چه صفایی داشت ایلزاد هم همه ی قضایا رو فراموش کرده بود و خواستار زندگی آروم و بی دغدغه بود
هراز گاهی عمه و ایلناز برامون زنگ میزدن ایلزاد میگفت همه چی خوبه ولی همه چی خوب نبود ایلزاد برای من شبیه شوهرا نبود شبیه یه دوست بود یه حامی یه برادر بزرگتر که هوامو داشت و بهم محرم بود همین شبیه شوهرا نبود
آخرین شب اسکانمون در مشهد وقتی برگشتیم هتل، ایلزاد مثل شبهای قبل رفت رپی زمین خوابید و تلویزیون رو روشن کرد
همونجور که پشت سرش ایستاده بودم و چادرم بغلم بود پرسیدم
_همه ی شوهرا رو زمین میخوابن؟
چیزی نگفت و دوباره گفتم
_همه وقتی میرن ماه عسل ارتباطشون با همسرشون سردتر میشه یا فقط ما اینجوری شدیم
تلویزیون رو خاموش کرد و گفت
_ما از اول همین بودیم
عصبی گفتم
_پس چرا محرم شدیم؟
جوابی نداد و من خودم تو دلم فریاد زدم اون نخواست من خواستم محرم شیم حالام باید بهش اجازه میدادم تا منو کامل بخواد میدونستم میخواد نمیدونستم چی مانعش میشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞