🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یک سالی میشد که نه مامان رو دیده بودم نه از احسان و آقا عامر خبری داشتم فقط خودم بودم و ایلزاد که داشتیم در کنار هم دوستانه زندگی میکردیم بدون هیچ پیوند زناشویی که بینمون باشه ولی عاشقانه همو دوست داشتیم و می‌پرستیدیم حالا همه ی دانشگاه میدونستن همسر ایلزاد منم و همه ی دانشجوها با حسرت خاصی نگاهم میکردن نمیدونستن چه درد عمیقی ته دل منو ایلزاد رو گرفته مدت زیادی بود که دوست نداشتم از هیچکس برام خیر بیاد دوست داشتم خودم باشم و ایلزاد که تمام زندگیم بود حتی ایلناز هم دیگه حرفی نمیزد از محمد مهدی یا خانواده ی مادری من، تنها رشته ی اتصال من به مامان اینا فقط رضا بود که اونم هیچ شباهتی به خانواده ی مادری من نداشت _کجایی الهه خانم؟ زیر درخت بلند وسط دانشگاه نشسته بودم با نوک کفشم ضرب میزدم روی زمین ایلزاد رسیده بود قرار بود بریم خونه ی عمه لبخندی زدم و گفتم _خسته نباشی همینجام من بریم؟ کیف چرمشو اورد بالا و گفت _بریم که مامان هزار بار زنگ زده بلند شدم دفترمو گرفتم تو سینم و کنارش قدم برداشتم هنوزم بعد یکسال نگاه ها بهمون بود خب ایلزاد با اون همه ادعاش چجوری میشد یه خانم چادری کنارش باشه شاید براشون تعجب آور بود واقعا بی اختیار دست ایلزاد رو گرفتم و گفتم _دوسم داری؟ نگاهم نکرد و قدمهاشم آروم نکرد _خودت چی فکر میکنی؟ شونه هامو انداختم بالا و آه کشیدم جواب داد _قد چشمام دوست دارم بغض کرده گفتم _از زندگیم راضی نیستم محکم جواب داد _بخاطر خودت، راضی باش فورا گفتم _خاطر من میگه یه زندگی معمولی رسیده بودیم به ماشین ریموت رو زد درو برام باز کرد خودش دور زد نشست تو ماشین با چند ثانیه فاصله از ایلزاد سوار شدم دور زد راه افتاد سمت خونه ی عمه جلوی درشون که رسیدیم قبل از اینکه دکمه ایفون بزنه گفت _یه روزی از اینکه شوهرت نبودم احساس رضایت میکنی بقدری عصبی شدم که رو ازش برگردوندمو رفتم داخل خنده هاش احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم تو ساختون آقا سهراب خوش آمد گفت و رفت تا ایلزاد رو در آغوش بگیره همونجور عصبی رفتم تو آشپزخونه کنار عمه دستشو خشک میکرد با دیدن ابروهای عبوسم خنده هم به لبش خشک شد _چیشده الهه‌؟ رفتم بوسیدمش و گفتم _از شازده پسرتون بپرسید دوست نداشتم اوقاتشون رو تلخ کنم ایلزاد تسلیم وارد اشپزخونه شد و گفت _هیچی مامان مگه خانم قهر میکنه مقصر منم عمه صورتش پسرشو بوسید و گفت _بله همیشه مقصر تویی ایلزاد خم شد پشت سرم و گفت _عروستون دلش بچه خواسته به آنی رنگ صورتم قرمز شد خدایا چی میگفت جلوی عمه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞