#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه با نگرانی پرسید
_گوشیت همراهته؟
صدای زجه زدن ماهرخ روی اعصابم بود ناخواسته ترس انداخته بود به دلم
_عمه میشه از اینجا بریم میترسم
همون لحظه ایلزاد رسید دستمو گرفت و کشوند دنبال خودش به عمه گفت
_بریم عمارت صادق خان
عمه هم بی معطلی دنبالمون اومد بعد از نیم ساعت با آبی که ایلزاد میزد به صورتم حالم بهتر شده بود برگشتم به اتاق پذیرایی
عمه نشسته بود نگران با گوشی ایلزاد حرف میزد با کسی که نمیدونم کی بود
_آره الهه دیده کاش میگفتی کی میرسی که روی کمکت حساب کنم عقیله من تنهایی نمیتونم
پس عقیله خانم بود نگاهم رفت دنبال ایلزاد
سرشو تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم به محض نشستن سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستم من نمیدونستم چیشده فقط میدونستم دوست ندارم ماهرخ رو این شکلی بیینم انگار شده بود جادوگرا چشماش قرمز شد و صورتش لرزید هی خودشو نفرین میکرد وای چه صحنه های ترسناکی دیده بودم
_عقیله میاد کمکم باطلش کنیم
چشمامو باز کردم با نگرانی پرسید
_حالت خوبه؟
خوب نبودم تا نمیدونستم جریان چیه
_عمه اون کلید چی بود ماهرخ خانم چرا ..
عمه با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد
_اون پیر عفریته دعا نویسه دعا نویس خوب نه ها عجوزه جادوگره این ترفندها رو از مادربزرگ لعنتیش به ارث برده که اخرش تو اتیش همین جادو جنبلا میسوزه و میمیره
هضم این واقعیتها برام مشکل بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞