🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نیم ساعتی تنها نشسته بودم زیر درختها و از شدت سرمای بهار خودمو بغل گرفته بودم و در دعا میکردم رشته ای منو به مامانم برسونه ناامید از اینکه خبری از بیرون بیاد رفتم داخل اتاق همه به دقت به عقیله که داشت دعا میخوند نگاه میکردن ایلزاد که متوجه حضورم شد بلند شد دستمو گرفت و کنار خودش جا داد اصلا نگاه های محمد مهدی برام اهمیتی نداشت حالا اون شده بود جزیی ترین بخش از زندگی من عقیله با لبخند چشماشو باز کرد و گفت _ان شالله با توکل برخدا این سحر و جادو باطل شده و دیگه اثر گذار نیست مگر غیر از این هم چیزی باشه با ترس گفتم _ممکنه بازم باشه؟ عمه گفت _بخدا خودم اون پیرزنو خفه میکنم اگه بازم باشه محمد مهدی با لبخند نیمه جونی گفت _بد به دلتون نیارید ان شالله که دیگه نیست رو به عقیله گفتم _عقیله خانم یه زنگ میزنی مامانم جوابمو نمی‌ده با تأسف سرشو تکون داد _از دست لجبازی های ملیحه گوشیشو برداشت و زنگ زد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞