🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت‌397 #نویسنده_سیین_باقر
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با حس و حال گرفته ای احسان و راضیه رو بدرقه کردیم تا خونشون راضیه موقع خداحافظی با رضا کلی اشک ریخت که دوباره مضحکه ایلناز شد لحظه اخری قبل از اینکه برگردیم عمارت مهدی با زن دایی کمی حرف زد و با عقیله و دختر خاله اش رفتن کلبه ی عقیله بانو با شونه هایی افتاده برگشتم سمت عمارت بابابزرگ ایلزاد باهامون نیومده بود بدرقه عروس و داماد جلوی در عمارت ایستاده بود برگشتن بقیه رو نگاه میکرد بی توجه خواستم از جلوش رد بشم که صداش متوقفم کرد _خسته نباشی خانوم ایستادم نگاهش کردم تلخ تر این بودم که بخوام با این حرفا آروم بشم نگاهش رنگ تعجب گرفت اومد نزدیکتر دستمو گرفت آروم زمزمه کرد _حالت خوبه؟ دل زدم به دریا برای اولین بار جواب دادم _نه سوییچشو از جیبش در آوورد دزدگیر ماشینشو زد دستمو کشید برد سمت مخالف راننده درو باز کرد _سوار شو میدونستم تلاش میکنه تا حالم خوب بشه بدون هیج حرفی سوار شدم و منتظر موندم تا برنامه بعدیش رو ببینم خودشم سوار شد خیلی زود استارت زد سرعتش بالا بود خیلی زود از اون اطراف خارج شد رفت سمت تپه ی بلندی که تاریکی مطلق داشت و اشراف کامل داشت به روستا ماشینو خاموش کرد و ازم خواست تا پیاده بشم اینجا که کسی نبود هوا و بجز برای دیدن جلوی پامون، روشنایی دیگه ای وجود نداشت چادر رنگیمو بیرون اووردم و رفتم پایین کنار ایلزاد ایستادم _قبلا که سالهای زیادی اینجا زندگی میکردم، هرموقع ناراحت بودم جام روی این تپه بود اینجا بالاترین نقطه ی روستا هست آخرشبا که مردم خوابن و روستا آرومه بهترین جاست برای فکر کردن یا درد دل کردن با نور مهتاب لبخندی زد و اومد کنارم ایستاد دستمو گرفت _شاید من اون ادمی نباشم که دلت بخواد باهاش درد دل کنی یقین دارم تو خانواده هم کسیو پیدا نمیکنی باهاش حرف بزنی اووردمت اینجا تا هرچی دوست داشتی به نور مهتاب بگی اون گوش میده حرف هم نمیزنه نمیدونستم اشک بریزم برای مهربونی مردی که جلوم ایستاده بود یا برای دل خودم که معلوم نبود چه مرگشه _دوری فراموشی میاره مگه نه؟ دوست داشتم باهاش حرف بزنم برای اولین بار یکی درد دل کنم سرشو تکون داد و خسته تر از من جواب داد _یه وقتایی آره یه وقتایی هرگز _چجوری میشه فراموش کرد؟ _چرا بخوای فراموش کنی؟ فشارم افتاده بود نیاز داشتم بشینم ولی مقاومت کردم _چون .. چون .. _چرا میخوای کسیو که دوست داری فراموش کنی الهه ی ناز؟ از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم چقدر راحت پاسم میداد سمت مهدی، مگه دوستم نداشت تلخ خندید و نگاهشو سُر داد روی دستام _راحت نیست زدن این حرفا ولی خاصیت عشق از خودخواهی نیست من باید برای ارامش تو هرکاری کنم وگرنه نمیتونم ادعا کنم عا .. عاشقتم _کمکم میکنی؟ دستمو فشار داد _همه جوره _میتونی کمک کنی برگردم شیراز همونجا بمونم درسمو تموم کنم؟ _ممنوع بشه دیدنت؟ سرمو تکون دادم _میخوام با خودم کنار بیام دست برد توی جیبش و متفکر به آسمون نگاه کرد _سخت میگذره مثل دفعه پیش _دفعه پیش ازم بی اطلاع بودی الان که خبر داری _سخته ندیدنت لبخند زدم _اجازه میدم بیای به دیدنم شیطون شد _یعنی انتقالی نگیرم استادت نشم؟ با کف دست صورتمو پوشوندم و بیچاره جواب دادم _وای نه دوباره بقیه مسخرم میکنن که استاد به این جذابی چرا این دختر اُمل رو گرفته قهقهه ای زد _پس اعتراف کردی که من جذابم _خیر خیر _پس اعتراف کردی تو اُملی نمیدونم چجوری مشتم رفت سمت بازوش و از حرص ضربه ای بهش وارد کردم خندید و جواب داد _تو ناز ترین الهه ای بذار هرکی هرچی میخواد بگه آب دهانمو قورت دادم و منتظر موندم تا بگه کمکم میکنه دست گذاشت روی چشمش خم شد و گفت _چشم اندازه همه ادمایی که کمکت نمیکنن کمکت میکنم به هرچی خواستی برسی هرموقع خواستی بهم نتیجه برسی برای خودت، دلت و زندگیت اگه حتی یه روز به این نتیجه برسم که مهدی تنها علاقه ی قلبیم بوده؛ تمام تلاشمو میکنم تا ایلزاد به چشم قلبم بیاد و اجازه ندم مردی با اینهمه محبت نادیده گرفته بشه این بار فرار میکنم تا عشقی که منتظرم نمونده بود رو از قلبم بیرون کنم و اجازه بدم قلبم پر بشه از مردی که برای عالم و ادم مغرور بود و جلوی من نرمخوترین آدم روی زمین بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞