#رمان_قلب_ماه
#پارت_28
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده بردیم.
رییس رو به مریم کرد و با لبخند، جوان را معرفی کرد.
_خانم صدری ایشون پسرم امید پاکروان هستن.
مریم دیگر توان حرف زدن نداشت. چشمانش را بسته و باز کرد. به زحمت "خوشوقتم"ی گفت و ساکت شد. باور نمیکرد فرد موقر و با پرستیژی مثل آقای پاکروان پسری مثل او داشته باشد.
_نگفتید از کجا همدیگه رو شناختید؟
باز هم امید جواب داد.
_دیروز این خانم با عجله میاومد توی شرکت که به من برخورد کرد و نقش زمین شد. جالبش اینه که طلبکارم بود و با من دعوا داشت.
مریم که دید قاضی یک طرفه شده، طاقت نیاورد و بین حرف او پرید.
-شما کم توهین کردید؟
آقای پاکروان خندید و رو به پسرش برگشت.
-چیکار کردی پسر که صدای خانم صدریو درآوردی؟ تا حالا ندیده بودم جوش بیاره. دعوا راه انداختین توی شرکت؟
مریم خجالت زده از رییس و عصبانی از پسرش عذرخواهی کرد و خواست سریع از اتاق خارج شود که با صدای رییس برگشت.
- کجا خانم صدری؟ کارتون داشتم که خبرتون کردم.
-ببخشید حواسم نبود. بفرمایید.
آقای پاکروان از او خواست تا بنشیند. نگاههای پسرش همچنان پر از حرص بود.
- امید علاقهای به کار من نشون نمیده. شاید به خاطر خوشی بیش از حده. نصف سال خارج از کشور ول میگرده و پولای منو به باد میده.
مریم با خودش درگیر بود.
_اگه نده عجیبه. خب پول مفته و خرجش راحت.
_ حالا بگذریم میگه وقتی اسپانیا بود، طرف قرارداد صادراتمون که همون آقای گارسیاست، گفته علاقمنده ما با اونا مبادله وارداتیم داشته باشیم. خواهر آقای گارسیا کارخونه کود شیمیایی داره و میخواد تولیدشو بفرسته ایران. امید پیغامشونو آورده. بگو ببینم میتونیم روی پیشنهادشون فکر کنیم یا نه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739