#رمان_قلب_ماه
#پارت_64
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
اشکش را پاک کرد. امید با دیدن اشک او دل آشوب شد. بعد از احوالپرسی، رییس از آنها خواست با هم بروند. شب شده بود آقای پاکروان، راننده، امید و مریم به تهران رسیده بودند. اول راننده را رساندند. امید دوباره کنار مریم نشسته بود و تمام راه با نگرانی به او که بر اثر داروهای مسکن خوابش برده بود، نگاه میکرد. چقدر آن روز نگرانش شده بود. فکر اینکه ممکن بود او را از دست دهد، آزارش میداد. وقتی به خانهاش رسیدند، امید آرام او را صدا کرد.
-خانم صدری. خانم صدری. مریم خانم.
بعد از چند بار صدا کردن، مریم از خواب پرید.
-رسیدیم میتونید خودتون برید؟
امید و مریم هر دو به یاد خاطره تلخ آن شب و جلوی هتل افتادند. مریم سرش را با دست گرفت. با دیدن آقای پاکروان قوت قلبی گرفت و همزمان با پیاده شدن از ماشین، از آنها تشکر کرد.
-دخترم میخوای همرات بیایم؟
-نه ممنونم
با وجود حال بدش برای اینکه امید را همراهش نفرستد، سریع وارد ساختمان شد. مادر با دیدن حال و روز او دو دستی به سرش زد و او را در آغوش گرفت. روز بعد هم مریم نتوانست از جایش بلند شود اما وقتی سر پا شد به شرکت رفت. هر کس به او میرسید با دیدن دستش حالش را میپرسید. هنوز وارد اتاق نشده بود که باز هم مثل همیشه منشی سرش را بیرون و بلند صدایش کرد.
-خانم صدری بهتر شدین؟ آقای رییس منتظرتون هستند. چند بار سوال کردند که اومدین یا نه.
- بله ممنونم. کیفمو بذارم الان میام.
قبل از اینکه خارج شود امید اجازهای گرفت و وارد اتاق شد. در را پشت سرش بست. مریم که از این کار خوشش نمیآمد، کلافه به طرف میزش برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739