فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_64 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 اشکش را پاک کرد. امید با دیدن اشک او دل آ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -سلام، بلد نیستم مقدمه چینی کنم اما بیشتر از اینم طاقت نمیارم، صبر کنم. من با تمام وجودم می‌خوامت. دوستت دارم ولی به خاطر گندایی که زدم، جرأت نداشتم بهت نزدیک بشم و احساسمو بگم. حرفش که تمام شد، مریم طرف در رفت اما دست امید روی در بود. -من باید برم. برید کنار. -چرا همیشه بی‌تفاوت از کنار من رد میشی؟ مریم به طرف او برگشت. -می‌خواین بدونین؟ پس گوش کنین. به نظر من شما پسر نازپرورده‌ای هستین که از بچگی هر چی دلش خواسته بهش دادن. یک بار اون چیزیو که می‌خواست از دست داد. هزار تا دختر دیگه رو به انتقام اون چیزی که از دست داد، سر کار گذاشت. شما عادت کردین به هر چیز غیرممکنی که می‌خواین، برسین. وقتی منو دیدین حس تنوع‌طلبی‌تون تحریک شد که این با بقیه فرق داره. هیچکس نتونسته بهش دست پیدا کنه پس من باید اونو هم تجربه کنم. من باید اونو داشته باشم. حالا این بازیچه جدیدو چقدر بخواین داشته باشین و کِی دلتونو بزنه خدا می‌دونه. مریم خواست از بهت امید استفاده کند و بیرون برود اما امید اجازه نداد. -مریم خانم حرفاتو زدی و می‌خوای بری؟ نمی‌خوای به حرفای من گوش کنی؟ -نه از نظر من هر حرفی که بزنین در راستای همون تلاش برای داشتن بازیچه جدیده. سر و وضعتونو درست کردین و میاین شرکت که بتونین توجه منو جلب کنین؟ من این چیزا رو خوب می‌فهمم. دلم براتون می‌سوزه. این بار دارین بهای سنگینی برای چیزی نمی‌تونین به دست بیارین، می‌پردازین. پس بهتون تذکر میدم من فروشی نیستم. به هیچ قیمیتی. وقتتونو هدر ندین. برین دنبال همون آدمای حراجی و دم دستی که کمتر به زحمت بیافتین. نگاه امید پر از غم شد. سرش را پایین گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739