فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_119 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا بریم؟ _هر جا. فرقی نمی‌کنه. _بازم که تلخی خانوم خوشگه. بریم کوه؟ اصلا می‌خوای بریم باغ لواسون؟ اونجا هیچ کس نیست تو هم تا دلت بخواد می‌تونی آزادِ آزاد شیطنت کنی. _فکر خوبیه. من حتی اونجا رو درست ندیدم. ناسلامتی باغ آقامونه. _ای جانم. خوشم میاد تو هر حالی دست از دلبریات نمی‌کشی. _باید خبر بدیم که اونجا میریم. یه وقت بابا کاری نداشته باشه. _تو به مامان فاطمه زنگ بزن. منم به بابا میگم. هر دو تماس گرفتند و بعد به لواسان رفتند. درِ باغ با ریموت باز شد. وارد که شدند، سرایدار به طرف ماشین دوید و خودش را رساند. _سلام مش صابر. خوبی؟ _سلام آقا. خوش اومدید. تابستون تموم شد. چشمم به در موند و شما فقط همون برنامه که داشتین اومدین. _مش صابر اگه واسه بله گرفتن از بعضیا قرار باشه چند وقت بدویی همین جوری میشه دیگه. با سر به مریم اشاره کرد و مش صفر لبخند زنان رو به مریم کرد. _به به سلام خانوم. خیلی خوشحال شدم. مبارک باشه. شما همون استاد اون روز هستین. مگه نه؟ مریم به گرمی با او احوال‌پرسی کرد و حرفش را تأیید کرد‌. امید در حالی که از ماشین پیاده میشد، غر زد. _انگار نمی‌خوای بزاری ما پیاده بشیم. نه؟ _ببخشید آقا ذوق کردم. حواسم پرت شده. امید دست مریم را گرفت و به داخل ساختمان می‌رفتند که دوباره به طرف مش صابر برگشت. پولی را کف دستش گذاشت. _سیستم گرمایشو راه بنداز. بعدش هر جا خواستی برو. تا شام راحت باش. فقط زحمت بکش با این پول برای ما و خودت شام بخر. ببینم چی کار می‌کنی. _اینکه خیلی بیشتر از شامه. _هر چی موند، مال خودت. شیرینی ازدواجمه. یه چیز دیگه. تا غروب طرف باغ و حیاط نیا. می‌خوام خانومم اینجا راحت باشه. خم شد و در گوش مش صابر چیزی گفت. _ان شاءالله خوشبخت بشین. چشم خیالتون راحت. سایه منم این ورا نمی‌بینین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739