#رمان_قلب_ماه
#پارت_157
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید خواست بیدار بماند اما مادر مخالفت کرد. چون چشمان او نباید خسته میشد و در ضمن بینایی او کم بود و اگر علائم دیگری برای مریم پیش میآمد ممکن بود متوجه نشود. مادر کنار آنها ماند. امید چشمانش را بست اما یادآوری استرسی که از حال بد مریم به او وارد شده بود مانع میشد بخوابد. تصور اینکه ممکن بود بلایی سر او بیاید در حالیکه نمیتوانست ببیند، آزارش میداد. جدیتر شد که باید هر چه سریعتر سلامتیاش را به دست بیاورد. مادر را صدا کرد.
_مامان.
-جانم.
-خیلی ترسیدم. یه لحظه فکر کردم اگه اونم مثل سعید بشه چی؟ شوک خیلی بدی بود.
_نگران نباش مادر. سعید بچه بود و خالهت تا صبح متوجه نشده بود که اون تب داره. خدا نکنه مریم مثل اون بشه، خدا رو شکر به موقع فهمیدیم. تو بخواب من حواسم بهش هست.
_ممنون مامان. زحمت میکشی.
وقت نماز صبح حال مریم بهتر شد و چشم باز کرد. با دیدن مادر شوهرش بالای سر خود تعجب کرد و مادر که خیالش راحت شده بود، به او جریان تب کردنش را گفت. مریم از مادر به خاطر زحمتی که کشیده بود، عذرخواهی و تشکر کرد. با صدای او امید که تازه به خواب رفته بود، بیدار شد و از بهتر شدن حال مریم خوشحالیاش را بروز داد. بعد از نماز خوابی راحت کردند.
مادر با آمدن آقای نواب بدون آنکه باعث بیدار شدن پسرش شود، مریم را بیدار کرد. او که به تشخیص دکتر دچار عفونت شده بود، به سختی از جا بلند شد، لباسش را پوشید و سراغ آقای نواب رفت. در حین توضیحات او، صدای فریاد امید بلند شد. قبل از اینکه کسی حرکتی کند در باز شد و او خارج شد. مریم خواست به او کمک کند اما از دویدن امید به طرفش مشخص بود که میتواند ببیند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739