#رمان_قلب_ماه
#پارت_159
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با آمدن دکتر فهمیدند. شوک شب قبل که به خاطر تب مریم بوده، باعث سرعت دادن به درمان چشمان امید شده بود و به زودی دوره درمان او تکمیل میشود. با تکمیل دوره درمان، مریم و خانواده به فکر عروسی بودند. کم کم امید هم با آنها به شرکت میرفت. با وجود اینکه کسانی که آن بلا را به سر امید آورده بودند دستگیر کردند اما باز هم نگرانیش تمام نمیشد. مریم اما مثل همیشه با تکیه به قدرت بینهایت و حکمت خدا، خود را آرام می کرد.
مریم در پارکینگ با امید خداحافظی کرد و امید همچنان غر میزد که چرا اجازه نمیدهد با او برود. مریم به رفتار او میخندید.
_امید جان چرا مثل بچهها لج میکنی. دارم با مامان میرم مجلس زنونه. اگه بیای هم باید تنها توی خونه بمونی. آخه چه بهونه گرفتنیه؟
_مریم توی این مدت که همش با هم بودیم، وابستگیم بیشتر شده. دست خودم که نیست. ازت دور که میشم احساس میکنم قلبم کنده میشه.
مریم لپ امید را کشید و برایش شکلکی در آورد.
_خدا نکنه عشقم. باشه پسره لوس شب بیا خونه ما.
_مرسی عشقم. پس شب میبینمت.
لبخندی عمیق در چهره هر دو نقش بست. مریم سوار ماشین شد. چشمکی زد و از پارکینگ خارج شد. چند دقیقه بعد آقای پاکروان رسید. با امید به راه افتادند. هنوز به اول خیابان نرسیده بودند، که آقای پاکروان با صدای مضطرب از راننده خواست ماشین را نگه دارد.
_چی شده بابا؟
_امید، مریمه. پلیس جلوشو گرفته.
پدر و پسر سریع پیاده شدند و خود را به مریم رساندند. نیروهای پلیس مشغول گشتن ماشین او بودند.
_مریم قضیه چیه؟ اینا چی میخوان؟
مریم بهت زده خودش را به امید نزدیکتر کرد.
_نمیدونم. چیزی نمیگن.
پدر از افسر دلیل کارشان را پرسید. در همین حین سربازی که صندوق ماشین را میگشت، با بستهای در دستش به سمت افسر آمد و آن را تحویل داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739