فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_179 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از مدتی مریم به سلولش برگشت؛ در حالی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم وقت زیادی برای او گذاشت. خسته و با اعصابی خراب از سر و کله زدن با آن مرد برگشت. تا زمان شام کمی خوابید تا حالش بهتر شود. نماز شبش را در سکوت بند خواند. تازه به خواب رفت. هنوز خوابش سنگین نشده بود که چیزی روی صورتش قرار گرفت. با حس خفگی بیدار شد. بالشی روی صورتش بود و کسی آن را می‌فشرد. دست و پا می‌زد. نفسش به شماره افتاد. پایش به نردبان خورد. صدایی داد. اما طولی نکشید که نفسش بند آمد. دیگر دست و پا نمی‌زد. مهناز با صدای نردبان بیدار شد. از بالای تخت روبرو در تاریکی چشم چرخاند. بعد از چند بار باز و بسته کردن چشمش متوجه ماجرا شد. با تمام وجود جیغ زد. دو سایه از سلول خارج شدند. بقیه بیدار شدند. سراغ مهناز رفتند و علت جیغش را پرسیدند. با ترس به مریم اشاره کرد. همه سراغ او رفتند. بی‌جان افتاده بود. مهناز بین هق هق گریه‌هایش به زحمت چند کلمه حرف زد. _خفه‌ش کردن. خودم دیدم. هستی سریع نبض مریم را گرفت. فریاد زد. _زنده‌ست. سریع گردن او را بلند کرد تا راه نفسش باز شود. مأمورها که رسیدند، پزشک و اورژانس را خبر کردند. پزشک اقدام لازم برای برگشت تنفس مریم به حالت عادی را انجام داد. با آمدن اورژانس، او را به بیمارستان منتقل کردند. رفته رفته حالش بهتر شد. روز بعد مریم به زندان برگردانده شد‌. زیر چشمانش به خاطر خفگی کبود شده بود. رییس زندان زنان از مریم پرس و جو کرد. _این دفعه هم می‌خوای بگی چیزی نشده؟ _نه اتفاقاً این دفعه واسم مهمه بدونم کار کی بوده و چرا این کارو کرده. من خواب بودم. یه بالش روی صورتم گذاشتن. چیزی ندیدم ولی ازتون می‌خوام معلوم بشه کی داشته خفه‌م می‌کرده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739