فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_185 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم دخترمه. من بزرگش کردم. حرفایی که ز
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _باورت میشه دلم برای این لپ کشیدناتم تنگ شده بود. _منم واسه شنیدن صدای تپش قبلت دلم لک زده بود. عصر مریم که از خواب چشم باز کرد، امید کنارش نبود. کش و قوسی به خودش داد. به خاطر خواب راحت روی تشکی راحت، خدا را شکر کرد. بلند شد و دستی به موهایش کشید. روسری را سرش می‌کرد که امید سینی در دست وارد شد. لبخند زد. _روسریتو در بیار. آرزو اینا رفتن. امشب مهمونی دعوت بودن. مریم روسری را روی مبل اتاق گذاشت و خندید. _پس زنده باد آزادی. اشاره به دست امید کرد. _اینا چیه؟ امید سینی را روی بغل تختی گذاشت و روی مبل کنار آن نشست. _نمی‌بینی مگه. قاقا‌لی‌لیه. بقیه عصرونه خوردن. منم گفتم می‌خوام با همسر محبوبم عصرونه بخورم. _وای دست همسر عزیزتر از جانم درد نکنه. لبه تخت نزدیک امید نشست. امید قهوه را به دست مریم داد و برشی از کیک را جلوی دهان او گرفت. _این جوری که خفه میشم. مریم گازی از آن زد. کمی از قهوه خورد. قبل از آنکه گاز دوم کیک را بزند، با حالت تهوع به طرف سرویس بهداشتی دوید. هر چه خورده بود، بالا آورد. همراه آن مثل ماه گذشته خون بالا آورد. حواسش نبود و در سرویس باز مانده بود. امید با دیدن خون، بلند داد می‌زد. _مریم چی شده؟ تو خون بالا آوردی؟ چی شده؟مریم در را بست تا ظاهرش را مرتب کند. آبی به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد در را باز کرد. در این فاصله امید پشت هم در می‌زد و او را صدا می‌کرد که باعث شد پدر و مادر امید به اتاق بیایند. اتاق آن‌ها کنار آن اتاق بود. با باز شدن در، امید بازوهای مریم را بین دست‌هایش گرفت و او را تکان می‌داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739