#رمان_قلب_ماه
#پارت_189
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
دکتر که رفت، امید در سالن نشست. سرش را بین دستهایش گرفت نمیتوانست به اتاق برود. مادر مریم و محمد کنارش ماندند. پدر کنار امید نشست.
_امید این دختر چیزی از سختیاش بروز نداده و نمیده. تو جای اون نبودی و خدا کنه هیچ وقت نباشی، پس درکش نمیکنی. بهش فرصت بده تا حالش بهتر بشه. چطور میخوای بهت تکیه کنه و بهت بگه چشه، وقتی همش اشکت دم مشکته و بیتابی میکنی. فقط کنارش باش. آروم باش و بزار ببینه میتونه بهت تکیه کنه تا از فشارش کم بشه.
محمد از بالای پلهها امید را صدا زد. مریم میخواست او را ببیند. با سرعت از پلهها بالا رفت و خودش را کنار او رساند. تا رسیدن به او حرفهای پدر را مرور کرد. چشمان مریم به زحمت باز میشد. دست امید را گرفت. با صدایی که سخت شنیده میشد، با امید حرف زد.
_منو ببخش نمیخواستم اذیتت کنم. حلالم کن امید.
_مریم چی میگی؟ چی کار کردی که عذرخواهی میکنی. تو منو ببخش که درکت نکردم. حالا استراحت کن. باید حالت خوب بشه.
چشم مریم دیگر توان باز ماندن نداشت. دوباره به خواب رفت.
چند هفته تا برگشت سلامتی کامل مریم طول کشید. امید سعی میکرد با او همراهی کند و کمتر ضعف نشان دهد.
بالاخره شب عروسی فرا رسید. مهمانها یکی یکی وارد میشدند. مهمانهای شهرستانی هم از قبل آمده بودند جشن عروسی در ویلای لواسان برگزار میشد و فامیل مریم با دیدن آنجا در گوش هم پچ پچ میکردند که مریم آنهمه خواستگار را رد کرده تا به چنین شوهری برسد با این وضع مالی عالی. برخی هم این را از زرنگی و بلند پروازی او میدانستند.
با رسیدن امید به آرایشگاه مریم مثل جشن عقد شنل به سر کرد و خواست بعد از رسیدن به مراسم شنل را بردارد. اما این بار امید که دیگر منعی برای برداشتن روی مریم نداشت با وجود مخالفت او شنل را برداشت و باز هم محو زیباییش شد. در دل خدا را شکر میکرد به خاطر همسری با این همه جذابیت، مهربانی و پاکی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739