🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_68
از فردا عمه حمیده سعی میکرد اکثر روزها بچههایش را بیاورد تا با حامد بازی کنند یا آقاجون او را به پارک میبرد تا امیدوار باشند شاید وقت خواب حامد خسته شود. راحت بخوابد و بهانهگیری نکند. اتاقی مجزا برای من و حامد در نظر گرفته بودند. با آنکه روزها تصویری با پدر و مادر صحبت می کردیم، قبل از خواب هم حامد با تماس تصویری با مادر آرامش میگرفت و میخوابید.
در کلاس سواد رسانه، دبیر از اتفاقاتی که ممکن بود در فضای مجازی بیافتد میگفت و من ملموسترین مثال را چشیده بودم. پرسید کسی نمونهای از عواقب عدم توجه به واقعی بودن فضای مجازی میشناسد. دل دل کردم اما باید بقیه میشنیدند تا مثل من به دام نیافتند.
ماجرا را به صورتی گفتم که گویی برای دوستم اتفاق افتاده. بچهها باور نمیکردند. آنقدر توضیح دادم تا بفهمند این فضا شوخی ندارد. دبیر تشکر کرد و حرفم را تایید کرد. بعد از کلاس سمیرا که ناظم جایش را به طرف دیگر کلاس منتقل کرده بود، شروع کرد به دروغگو و خودشیرین خواندنم. چیزی نگفتم. با زهرا از کلاس رفتیم. گوشه حیاط نشستیم.
_ترنم اون ماجرایی که گفتی واسه خودت اتفاق افتاده مگه نه؟
_چی؟ چی میگی؟
_اگه نمیخوای چیزی نگو ولی من مطمئنم در مورد خودت بوده.
_اون وقت از کجا مطمئنی؟ لابد علم غیب داری.
_نه مامانم روانشناسه و خودمم یه چیزایی خوندم و یاد گرفتم.
_بابا روانشناس. حالا که چی؟ میخوای چی کار کنی؟ باهام کات کنی یا به بچهها لو بدی؟
چشم غرهای رفت.
_چقدر لوسی. یعنی من اینجوریم؟
_من که خیلی نمیشناسمت. شاید باشی.
پس گردنی زد و اخمی درست کرد.
_ای بدجنس. دارم برات.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪