🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_10
پیمان به طرف دختر اخمو و عصبانیش رو کرد.
_دختر بداخلاق خودم چطوره؟ کیکت در چه حاله؟
پریچهر از ژست طلبکارانه اش در آمد و غرغر کنان به طرف آشپزخانه کوچکشان پا تند کرد.
_پسرهی مزخرف، میگه با اکیپمون بیا بریم کوه.
بعد ادای شایان را درآورد.
_من هستم. فکر میکنم بدش نیاد.
انگار که شایان روبهرویش ایستاده ادامه داد.
_یکی نیست بگه تو اصلاً فکر نکن مغزت درد میگیره. نشسته واسه من تصمیم گرفته و پیشنهاد میده. همینم مونده با یه عده دختر و پسر که لابد مثل خودش و داداشش هستن برم کوه. حالا انگار خودشو قبول داریم که میگه من هستم.
با صدای خنده پیمان سرش را به سالن برگرداند.
_وا؟ به من میخندی؟
خندهاش را به سختی جمع کرد.
_خیلی بامزه شدی. عین این پیرزنایی که اعصاب ندارن یه سره داری غر میزنی.
_بد که نمیگم. واقعیته دیگه.
پدر به آشپرخانه رفت از در شیشهای کیک پز نگاهی انداخت و بویی کشید.
_به به. بوش که عالیه. پریچهر فکر کردم شاید از اینکه جای تو تصمیم گرفتم و اجازه ندادم بری ناراحت میشی.
_آق پیمان ما قبولت داریم. اصلاً مگه میشه ازت ناراحت شد.
روی پنجه پا ایستاد و بوسهای به گونه پدرش کاشت.
_یه دونهای به مولا.
پیمان هم دستان قویش را دور او حلقه کرد و پیشانیش را بوسید.
_چند بار بگم این مدلی حرف نزن؟ میدونم دلت میخواد بری کوه. ممنون که حرفمو زمین نمیذاری.
پریچهر مشغول دم کردن چای شد.
_دلم که میخواد برم اما نه با اینا و این مدلی. از بابا جونم یاد گرفتم هر چیزی ارزش امتحان کردن نداره حتی برای یه بار.
پیمان به طرف در رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞