فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_80 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر حالت تهاجمی گرفت‌. خودش را به طرف جلو کشید‌. _ممکن نیست. اگه با پوششم مشکل دارین، بی‌خیال من بشین. استاد پادرمیانی کرد. _خانوم کوثری، جناب سرگرد فقط پرسیدن. _منم گفتم که بدونن. من همین شکلیم. اگه واسه کارشون دردسر میشم، دیگه شرمنده. از جا بلند شد. استاد صدایش زد. _کجا؟ _میرم داخل. ایشون فکراشونو بکنن. اگه مشکلی نداشتن ، بگن واسه بررسی شرایط قرارو بذاریم. هنوز به در سالن نرسیده بود که صدای سرگرد بلند شد. _بفرمایید بشینین خانوم. من به لحاظ شرایط و زمان واسه این پرونده خیلی توی فشار هستم. اگه کسی بویی ببره دارم اون شرکتو رصد می‌کنم، ممکنه یا منو کله پا کنن، یا پرونده ازم گرفته بشه. پریچهر به طرفشان برگشت. _اومدم سراغ استاد زارعی چون به رازداری و کار درستی ایشون مطمئن بودم. ایشونم شما رو تضمین کردن؛ پس من وقت واسه حاشیه ندارم. آدرس و شماره‌تونو به این شماره بفرستید. فردا ساعت سه میان دنبالتون. کارتی را جلوی او گذاشت و از جا بلند شد. استاد به حرف آمد. _کجا جناب؟ چاییتون مونده که. _ممنونم. باید برم. بازم از همکاریتون ممنونم. رو به پریچهر کرد. _در ضمن در مورد دستمزد، مبلغی که مد نظرتونه رو بفرمایید... _با استاد صحبت کنید. حرفی در موردش ندارم. با خداحافظی و رفتن سرگرد، روبنده را بالا زد و دست به کمر شد. _مردک خجالت نمی‌کشه؟ چقدر از خود متشکر بود. یه جوری حرف می‌زنه انگار من زیر دستشم و از اون دستور می‌گیرم. لبخند به لب استاد نشست. دست طهورا خانم روی شانه‌اش توجهش را جلب کرد. _باز که غر غرو شدی. می‌گفتی بیام حسابشو برسم که تو رو این جوری به جوش آورده. با هم روی صندلی‌ها نشستند. خوب می‌دانست چطور او را آرام کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞