فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_98 نگاهی به ظرف انداخت که خالی از گ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 صدای پر هیجان و نگران استاد او را کنجکاو کرد. _پریچهر، آب دستته بذار زمین. فرستادم دنبالت. همین حالا. _استاد چی شده. _نپرس. آماده شو. _استاد امشب مراسم داریم. بابا ... _کوثری، بیام التماس به بابات کنم؟ دارم میگم ثانیه مهمه. _چشم استاد اومدم. با سرعت لباس پوشید و به بقیه که رسید، توضیح داد. _ببخشید. یه کار خیلی فوری پیش اومده. باید برم. با صدا زدن پدر، به طرفش رفت و صورتش را بوسید. _دورت بگردم، استاد بدجور گیره. نمی‌دونم چیه ولی میگه ثانیه هم مهمه. زحمتا می‌افته گردن شما. اومدم هر جور خواستی محاکمه‌م کن. پیمان چشم غره‌ای داد و رو برگرداند. داریوش صدایش زد. _اگه عجله داری، بیا برسونمت. پیمان کفری جوابش را داد. _نه زحمت نکش. آقایون پلیس میان اسکورتش می‌کنن. _بابا؟ الان این یعنی چی؟ گوشیش که زنگ خورد، بی خیال بحث شد. حسین بود که خبر داد پشت در است. _بابا و ... الکی گفتم؟ _نه عزیز دلم. درست گفتی. فقط هر کی ندونه فکر می‌کنه قراره با دسته‌ی خلاف‌کارا برم بانک بزنم که این‌طور عصبانی میشی. خداحافظی کرد و با دو خودش را به ماشین رساند. سرعت رانندگی حسین و آژیری که برای باز شدن راه نصب کرده بود، استرس به جانش انداخت. _جناب سروان، به کشتن ندین مارو؟ حالا ماجرا چیه که اینقدر عجله دارین؟ همچنان که با سرعت می‌رفت، جوابش را داد. _سایتمون داره هک میشه. بچه‌ها فهمیدن اما چون حمله سایبری چند جانبه‌ست، حریف نمیشن. کمک گرفتیم تا جلوشونو بگیریم. مساله حیثیت سازمان و نظامه. _اوه اوه. پس بگین داریم میریم وسط میدون جنگ. _دقیقا. یه جنگ تمام عیاره با ورژن قرن بیست و یک. وقتی رسیدند، حسین در عقب را باز کرد. لپ‌تاپ پریچهر را گرفت و او را راهنمایی کرد. _چقدر سنگینه؟ مسلح اومدینا. _بله مسلح اومدم. ابزار کارمه خب. او را به طرفی هدایت کرد تا وقت برای تشریفات اداری نگذارند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞