فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_121 صبح سر میز صبحانه، شیطنت پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 وارد اتاق کارش شد. خانمی را دید که روی میز مقابلش نشسته. تعجب کرد. زن ایستاد و با مهربانی دست دراز کرد. _سروان دولتیان هستم. از امروز اینجا هستم. پریچهر دست داد و ابراز خوشوقتی کرد. مانیتورش طوری بود که وقتی می‌نشست، به فرد روبه‌رویش دید نداشت. از این وضعیت استفاده کرد تا مجبور نباشد پرده برداری کند. حدس می‌زد آمدن آن زن به حرف‌های آن افسر با رضا ربط دارد. _تو همیشه روبنده می‌زنی؟ سخت نیست؟ پریچهر وسایل روزانه‌اش را در فایل کنارش جا داد سیستم را به راه انداخت. _بله همیشه می‌بندم. سختم هست ولی خب به خاطر چشمای مرداست که می‌بندمش. _چه جالب! الان که مردی نیست پس چرا بازش نمی‌کنی؟ _آخه از شما پلیسا احتیاط کردنو یاد گرفتم. _یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _هیچی به کارت برس. مشغول کار شد. گوشی دولتیان مدام زنگ می‌خورد و او مشغول صحبت می‌شد. در مورد پرونده‌های مختلف حرف می‌زد. طی چند ساعت ماندنش در اتاق، علاوه بر تماس‌ها، زیاد با پریچهر حرف می‌زد و دو مراجعه کننده هم داشت. پریچهر به رضا پیام داد تا به اتاقش برود. در که زده شد، آماده شد و بفرمایید گفت. رضا با دیدن آن افسر در اتاق اخم کرد. _جناب سروان، شما اینجا چی کار می‌کنین؟ زن بی‌خبر از همه جا بود. _جناب سرگرد یزدانی گفتن از امروز باید اینجا کار کنم. رضا مشتی به پیشانی‌اش زد و پوفی کرد. گوشی‌اش را برداشت. به سرهنگ زنگ زد. _جناب سرهنگ، کار خانوم کوثریان تمرکز می‌خواد. چرا باید سرگرد یزدانی سرخود کسیو که کارش تعاملاته و پر رفت و آمده رو بیاره توی این اتاق؟ کمی که حرف زدند، قطع کرد. _جناب سرگرد، باور کنین من نمی‌دونستم ایشون کارشون تمرکز می‌خواد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞