🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_125
غروب بود که پیمان برگشت. بیبی با فهیمه خانم حرف میزد و پریچهر هم با فاطمه چت میکرد. سلام و علیکی کرد و به اتاقش رفت. فهیمه خانم به بهانه سر زدن به غذا به آشپزخانه رفت. پیمان لباس عوض کرد و برگشت. بیبی فهیمه خانم را صدا زد.
_فهیمه خانم، زحمت میکشی چای بریزی دور هم بخوریم؟
بعد رو به پریچهر کرد.
_به جای اینکه کلهتو بکنی توی اون فسقل گوشی و نیشت باز باشه، پاشو برو چایی رو وردار بیار. یک کلمه هم اذیت کنی اون بنده خدا رو وای به حالت.
پریچهر. لبش را به پایین پیچاند و حالت غم گرفت.
_من نمیخوام. شماها منو دوست ندارین. همش دعوام میکنین. اون از بابا، اینم از شما.
صدای پیمان بلند شد.
_پریچهر پاشو برو که امروز لوس بازی جواب نمیده. کم حرصم ندادی که حالا بخوای با لوس کردنت ماست مالیش کنی.
پریچهر دلخور از جا بلند شد و غر غرکنان به طرف آشپزخانه رفت.
_هی باهام تلخی میکنه. انگار صد دفعه بهش نگفته بودم. خب شما حرفمو جدی نگرفتی. تقصیر منه؟ چند ماهه آمادگی دادم؛ بعد میگه یهو گفتی. هی هیچی نمیگم باهام مثل بچه سه سالهها رفتار میکنن. که چی؟ مثلا بزرگ بشم؟ کجای این کار بچه بازیه؟ ای بابا من نمیخوام تنها بمونی، کجاش بده؟
غرغرش که تمام شد، چشمش به لبخند فهیمه خانم افتاد.
_بیا اینم سینی چایی. باز که غر میزنی دختر خوب.
سینی را گرفت و راه برگشت را هم غر زد.
_غر نزنم چیکار کنم؟ کسی توی این خونه منو جدی نمیگیره. این درد نیست؟ به کی بگم که خانوادهم دغدغههای منو درک نمیکنن.
چای را که جلوی پیمان گرفت، صدای او هم در آمد.
_بسه پریچهر. هی حالا غر بزن. یه چیزیم بدهکار شدیما. تمومش کن.
پریچهر نشست و فهیمه خانم را هم صدا زد تا برای خوردن چای برسد. دست روی دهانش گذاشت.
_آ آ. بیا اگه دیگه حرف زدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞