🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_146
_شما همه چیزو با شَمّ پلیسیتون میسنجید و بررسی میکنید؟
_نه. خیلی چیزا دلیه. عقل و شَم جواب نمیده. مثل خواستن شما.
پریچهر سرش را پایین انداخت.
_شما با اینکه من همه جا روبنده بذارم مشکل ندارین؟ خیلی جاها واسه خودمم دردسر ساز میشه.
_هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. من همسر دم دستی و ارزون نمیخواستم که اومدم سراغ شما؛ پس باید پی همه چیو به تنم بمالم. حالا میشه شما بهم بگین چرا پسرعمهتونو رد کردین و باهاش درگیرین؟
_ سهراب؟ اون آدم بینزاکتیه که احترام آدما رو نمیفهمه. فقط خودش و منفعتاش مهمه. به هر کس که با ملاکش فکر نکنه توهین میکنه.
رضا ایستاد و نگاهی به کتابخانه بالای میز انداخت.
_میشه بدونم چرا روبنده میذارین؟
_دلیل اینم بمونه واسه وقتی چهرهمو دیدین.
رضا رو به پریچهر کرد.
_پس این حرفتون یعنی حله و قراره ما عقد کنیم و من بعدش چهره شما رو ببینم.
_چرا فرصتطلبی میکنین؟ من جوابی به شما ندادم.
_اگه حرف دیگهای دارین بگین؟
_من میخوام بعد از ازدواجم تو همین خونه و با همین آدما زندگی کنم. دلیلشم اینه که اگه من بخوام با کسی که ازدواج کردم، برم توی یه خونه دیگه، بابا و بیبی اینجا نمیمونن و من اینو نمیخوام. توی شرایط سختی بزرگم کردن بدون اینکه پدر و مادرم اصلیم باشن.
_این که میگین برای کسی مثل من که ماموریت میرم و ممکنه نباشم اتفاقا یه حسنه. باعث میشه خیالم راحت باشه که تنها نیستین. در ضمن کی از داماد سر خونه شدن بدش میاد.
دوباره نشست.
_در مورد مسائل مالی هم باید بگم که هرچی که دارین مال خودتونه و من وظیفه خودم میدونم نیازای مالی شما رو بر طرف کنم.
_چطور مادرتونو راضی میکنین عروسِ ندیده رو قبول کنن؟
_اون با من. شما نگرانش نباشین.
_من سوالی ندارم. شما چی؟
_منم سوالی ندارم. حالا بگین نظرتون چیه؟
پریچهر ایستاد و در را باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞