🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _شما همه چیزو با شَمّ پلیسیتون می‌سنجید و بررسی می‌کنید؟ _نه. خیلی چیزا دلیه. عقل و شَم جواب نمیده. مثل خواستن شما. پریچهر سرش را پایین انداخت. _شما با اینکه من همه جا روبنده بذارم مشکل ندارین؟ خیلی جاها واسه خودمم دردسر ساز میشه. _هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. من همسر دم دستی و ارزون نمی‌خواستم که اومدم سراغ شما‌؛ پس باید پی همه چیو به تنم بمالم. حالا میشه شما بهم بگین چرا پسرعمه‌تونو رد کردین و باهاش درگیرین؟ _ سهراب؟ اون آدم بی‌نزاکتیه که احترام آدما رو نمی‌فهمه. فقط خودش و منفعتاش مهمه. به هر کس که با ملاکش فکر نکنه توهین می‌کنه. رضا ایستاد و نگاهی به کتابخانه بالای میز انداخت. _میشه بدونم چرا روبنده میذارین؟ _دلیل اینم بمونه واسه وقتی چهره‌مو دیدین. رضا رو به پریچهر کرد. _پس این حرفتون یعنی حله و قراره ما عقد کنیم و من بعدش چهره شما رو ببینم. _چرا فرصت‌طلبی می‌کنین؟ من جوابی به شما ندادم. _اگه حرف دیگه‌ای دارین بگین؟ _من می‌خوام بعد از ازدواجم تو همین خونه و با همین آدما زندگی کنم. دلیلشم اینه که اگه من بخوام با کسی که ازدواج کردم، برم توی یه خونه دیگه، بابا و بی‌بی اینجا نمی‌مونن و من اینو نمی‌خوام. توی شرایط سختی بزرگم کردن بدون اینکه پدر و مادرم اصلیم باشن. _این که میگین برای کسی مثل من که ماموریت میرم و ممکنه نباشم اتفاقا یه حسنه. باعث میشه خیالم راحت باشه که تنها نیستین. در ضمن کی از داماد سر خونه شدن بدش میاد. دوباره نشست. _در مورد مسائل مالی هم باید بگم که هرچی که دارین مال خودتونه و من وظیفه خودم می‌دونم نیازای مالی شما رو بر طرف کنم. _چطور مادرتونو راضی می‌کنین عروسِ ندیده رو قبول کنن؟ _اون با من. شما نگرانش نباشین‌. _من سوالی ندارم. شما چی؟ _منم سوالی ندارم. حالا بگین نظرتون چیه؟ پریچهر ایستاد و در را باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞