فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_175 سر میز دیگر اتاق نشست. رضا طرف
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چرا خودتو اذیت می‌کنی جانم؟ عروسی می‌گیریم کلا هر روز میام ور دلت. _رضا، نمی‌خوام قبل از این‌که درمانم تموم بشه عروسی بگیریم. خب؟ غذایش تمام شد. الهی شکری کرد و ایستاد. _خب بانو. هر چی شما امر کنی. فقط درمانو سرعتش بده که حاجیت خیلی صبرش کمه. پریچهر چشم‌غره‌ای رفت و زیر لب غر زد. تمرین‌های روانشناس در حال انجام بود. هم برای ارتباط گرفتن با رضا و هم مدیریت ترس و استرسش. بعضی روزها که رضا کارش تا ساعت اداری تمام می‌شد و کار اضافه نداشت، با هم به خانه پریچهر می‌رفتند تا تمرین‌هایی که شبیه بازی بود و هیجان داشت را انجام دهند. این کار برای آن دو که عاشق هیجان بودند، دوست داشتنی بود و سرعت نتیجه‌گیری را بالا می‌برد. وارد سالن که شدند، شاهین و شایان با پیمان نشسته بودند. رضا نگاهی به پریچهر کرد و جلو رفت. سلام و احوالپرسی کرد. پیمان آن‌ها را معرفی کرد. _آقا سید، آقا شاهین و آقا شایان پسر عموهای پریچهر هستن. رضا چشم ریز کرد و نگاهی به هر دو انداخت. بدون آنکه تغییری در چهره‌اش بدهد، "خوشوقتم"ی گفت و دست پریچهر را گرفت تا به اتاقش بروند که پیمان پریچهر را صدا زد. _بابا جان، این بنده‌ خداها اومدن با تو کار دارن. پریچهر به طرف پدر برگشت. _مگه کارا با شما نبود؟ شما هر تصمیمی بگیری، صاحب اختیاری. دیگه نیازی به من نیست. _این دفعه می‌خوان با خودت حرف بزنن. بمون بشنو بعد برو. رضا دوباره دست پریچهر را گرفت و کشید. _تازه رسیده. اجازه بدین آماده بشه چشم. او را به همان شکل و دوان دوان تا اتاق برد. به اتاق که رسیدند، در را بست. دستش را رها کرد و دست به سینه به در تکیه داد. _میشه بگی اینا اینجا چی کار می‌کنن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞