🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_176
_چرا خودتو اذیت میکنی جانم؟ عروسی میگیریم کلا هر روز میام ور دلت.
_رضا، نمیخوام قبل از اینکه درمانم تموم بشه عروسی بگیریم. خب؟
غذایش تمام شد. الهی شکری کرد و ایستاد.
_خب بانو. هر چی شما امر کنی. فقط درمانو سرعتش بده که حاجیت خیلی صبرش کمه.
پریچهر چشمغرهای رفت و زیر لب غر زد.
تمرینهای روانشناس در حال انجام بود. هم برای ارتباط گرفتن با رضا و هم مدیریت ترس و استرسش.
بعضی روزها که رضا کارش تا ساعت اداری تمام میشد و کار اضافه نداشت، با هم به خانه پریچهر میرفتند تا تمرینهایی که شبیه بازی بود و هیجان داشت را انجام دهند. این کار برای آن دو که عاشق هیجان بودند، دوست داشتنی بود و سرعت نتیجهگیری را بالا میبرد.
وارد سالن که شدند، شاهین و شایان با پیمان نشسته بودند. رضا نگاهی به پریچهر کرد و جلو رفت. سلام و احوالپرسی کرد. پیمان آنها را معرفی کرد.
_آقا سید، آقا شاهین و آقا شایان پسر عموهای پریچهر هستن.
رضا چشم ریز کرد و نگاهی به هر دو انداخت. بدون آنکه تغییری در چهرهاش بدهد، "خوشوقتم"ی گفت و دست پریچهر را گرفت تا به اتاقش بروند که پیمان پریچهر را صدا زد.
_بابا جان، این بنده خداها اومدن با تو کار دارن.
پریچهر به طرف پدر برگشت.
_مگه کارا با شما نبود؟ شما هر تصمیمی بگیری، صاحب اختیاری. دیگه نیازی به من نیست.
_این دفعه میخوان با خودت حرف بزنن. بمون بشنو بعد برو.
رضا دوباره دست پریچهر را گرفت و کشید.
_تازه رسیده. اجازه بدین آماده بشه چشم.
او را به همان شکل و دوان دوان تا اتاق برد. به اتاق که رسیدند، در را بست. دستش را رها کرد و دست به سینه به در تکیه داد.
_میشه بگی اینا اینجا چی کار میکنن؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞